شادمهر کوچولوشادمهر کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
عشق بین مامان باباعشق بین مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

عزیزدل ما شادمهر کوچولو

چهل روزگی پسرگلـــــــــــــــم

سلااااااااااااااااااااااااااااام جیگر قشنگم چهل روزگیت مبااااااااااااااااااااااارک عزیزترین عزیزم  عااااااااااااااااااااااااشقتم تماااااااااااااااااااااام هستیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم عزیزدلم در 36 روزگیت یعنی اول اسفند 93 ا ولین عروسی زندگیت و رفتی...عروسی عمو نادر... انشالله خوشبخت باشن همیششششه تو هم خیلی پسر خوبی بودی فقط یه کم آخر شب از صدای بلند کلافه شدی و گریه کردی که بردیمت با باباییت تو ماشین تا آروم بشی ...چون شب بارونی شدید بود نمیشد تو محوطه بگردونمت...ببخشید که یه کم اذیت شدی ولی خب اولین عروسی و شرکت کردی انشاالله زندگیت پر از شرکت کردن تو عروسی ها و جشن های ...
5 اسفند 1393

یک ماهگیت مبارررررک عزیزترینم

پسر گلم پادشاه من شاهزاده ی قلبم سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بزار اول از همه برات بگم که تو این مدت با وجود اینکه خیلی سرم شلوغ بود و سختم بود ولی چند بار اومدم نوشتم برات ولی مطلب کامل پرید!!!! برا همین دیر شد و حالا امروز که یک ماه و یک روزت هستش و الان کنار من آروم خوابیدی فرصت کردم واست تعریف کنم این روزهای گذشته چی گذشت عزیزدلم خب بزار برات تعریف کنم این 20 روز بر ما چه گذشت و چیکارا می کردیم: قربونت شکل ماهت بره مامان، اول از همه  کلی فامیل های بابایی هم اومدن دیدنت و برات پول آوردن...دستشون درد نکنه... 15 روزگیت رفتیم مرکز بهداشت و پرونده تشکیل دادیم برات که نمیدونم چرا وزنت 100 گرم کم شده بود ...
22 بهمن 1393

روزهای اول زندگی شادمهر کوچولو

سلاااااااااااااام جیگر مامااااااااااااااااااااان عسل مامااااااااااااااااااان امروز روز دوازدهمته که دارم بعد از چند روز پرتلاش و شلوغ و البته شیرین برات می نویسم چون واقعاً وقت نداشتم بیام سر کامپیوتر! روز بیمارستان: پسر گلم بهتره خیلی مختصر بگم برات چون خیلی ترسناک و دردناک بود برای مامانی ...ولی اون لحظه ای که تو اتاق عمل دیدمت و بوست کردم به جرات میگم که بهترین و زیباترین و فراموش نشدنی ترین لحظه ی زندگیم بود که به همه درد ها می ارزید عزیزم اتاق عمل خیلی ترسناک بود بخصوص چون من سزارین به روش بی حسی بودم چون دکتر اخوان گفت بهتر از بیهوشیه! ولی خب آمپول زدن تو کمر مامان این هوااااااااااااااا ! بگذریم که چقدر درد ک...
6 بهمن 1393
1087 10 26 ادامه مطلب

ورودت به دنیا مبارک عزیزترینم

شادمهر کوچولو تولدت مبارک نفسم عزیز دل ما در ساعت 11 و 50 دقیقه ی روز پنجشنبه مورخ 25 دی ماه 1393 چشم به دنیا گشود محل تولد بیمارستان پاسارگاد تهران پزشک خانم دکتر اخوان طبیب قد 53 سانتی متر وزن 3730 گرم تاریخ صدور شناسنامه 29 دی 1393 به نام شادمهر عرفانی... عشق مامان و بابا خیلی نفسی خیلی.... دوستت داریم هوارتا   پ.ن: فعلاً خیلی مامانی درگیره، روزهای اول سخته؛ به محض اینکه وقتم آزاد بشه تمام ماجراها رو با عکسهات میزارم ... (برای دوستهاي گلمون که پیگیر ورود شما هستن ) ...
29 دی 1393

آخرین حرفهام قبل از ورود فرشته ی دلم به این دنیا

عشق گوگولی مامان، جیگل مامان، قندعسل مامان سلام فرشته کوچولوی تو دلی ام، دیگه اومدنت در روز پنجشنبه 25 دی ماه 1393 قطعی شده... اومدم پیش مامانی مریم و بابایی علیرضا که با خیال راحت بریم بیمارستان... امروز و فردا آخرین روزهای حضور تو توو وجودم، تو دلمه، از پنجشنبه میای تو بغلم، میتونم لمست کنم بدون هیچ واسطه ای، میتونم ببوسمت، بوت کنم، مدتها به صورتت نگاه کنم و با عشق ثمره ی عشق مامان و بابات و این نه ماه و ببینم، پنجشنبه روز جدید زندگی ماست روز پدر شدن...مادر شدن به معنای حقیقی، روز در آغوش کشیدن فرشته ی پاک و طاهر خدایی که بوی خدا میده و مثل نووور خدا میدرخشه، تنها روزی که مادرت از گری...
23 دی 1393

روزشماری برای دیدار عزیزدلمون

پسرک دلبندم، دوباره سلاااااااااااااااااااااام کوشولوی نانازم مامانی باز اومد اینجا تا کلی واست حرف بزنه، انگار وقتی اینجا برات می نویسم کمی از دلتنگی هام کم میشه عسلکم، این روزها کلی شیطون تر شدی ماشاالله، همش بازی میکنی تا مامان نازت میکنه زودی میچرخی گلم... بازم میدونم جات خیلی تنگه عشقکم ولی صبور باش نفسم دیگه واقعاً واقعاً چیزی نمونده!!! آخه وقتی 7 ماهه بودیم میگفتم چیزی نمونده!!! ولی این سه ماه اندازه یک عاااااااااااااالمه طول کشید ولی الان دیگه واقعاً چیزی نمونده هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خب بریم سراغ خاطرات این چند روز: اول رفتیم تهران و یه راست رفتیم پیش دکتر مهربونمون... با اینکه کلی تو...
17 دی 1393

درد دل مادر و پسر!

سلام سلام گل پسرم این روزها مامان خیلی دل درد و کمر درد و پادرد و زانو درد و پشت درد و دست درد دااااااره صبحها از درد نصف میشم ولی بازم میرم سرکار نمیخوام ناراحتت کنم عزیزدلم بخاطر تو نیست بخاطر شرایط این روزهای خودمه انشالله دیگه آخراشه ... فقط تو دعا کن زود بگذره فرشته کوچولوی من و زودتر بگیرمت تو بغلم  این روزها تمام دل مامانی و هی معاینه میکنی!!!!  همه جای دلمو هی فشار میدی بلکه شاید یه خورده جات بازتر بشه ببخشید که دیگه واقعاً جات تنگ شده گوگولی من چهارشنبه هم میرم تهران پیش دکتر اخوان امیدوارم زمان دقیق زایمان و بگه  میخوام قبل از اینکه دردم بگیره تاریخ بگه! که قبلش تهران باشم و سزارین بشم ... آخه می...
9 دی 1393

شب یلدا با شادمهر گلم

سلام سلام پسری عسلی مامان چجوریایی خوشگلم؟ پس کی این انتظار تموم میشه؟؟ خیلی دیر داره میگذره دیگه واقعاً کلافه شدم... خدایا این هفته های آخر هم زود بگذره گل پسرمو بغلش کنم.... بگذریم.... بریم سراغ شب یلدا... : میخواستم شب یلدا که خونه مامان بزرگ اعظمت بودیم برات بنویسم مگه این پرهام آقا گذاشت؟؟!؟!؟ (پسرِپسرخاله ی بابایی ناصر) اومده بود رو میز کنار من نشسته بود تا من میومدم بنویسم اونم هی تند تند میزد رو کیبورد! یا مانیتورو خاموش میکرد و... خلاصه نذاشت که!!!! منم امروز بعد از چند روز تعطیلات رسمی اومدم سرکار و حالا یه کم سرم خلوت شده برات با خیال راحت می نویسم نفســـــــــــــــــــــــــــــــــم شب یلدای 1393 خونه...
3 دی 1393
1126 12 13 ادامه مطلب

وسایل شادمهر کوچولو در دست تکمیل :)

سلاااااااااااااام گل پسر قشنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم مامان الهی فدات بشه که جات کوچولو شده ...ولی شاید باورت نشه دل مامان یهو طی دو سه روز چند سانت بزرگ شد!!!! ولی خب حس میکنم تکون هات روزها کم شده و شبها بیشتر شده...امیدوارم جات راحت باشه میوه دل مامان عسلم پنجشنبه با بابایی ناصر رفتیم تهران پیش مامانی مریم و بابایی علیرضا و دایی رضا و کلی سوپرایز شدیـــــــــــــــــــــم چون کلی وسایل و تیتیش واست مامانی مریم خرید بووووود...کلی زحمتشون دادیم و با کلی هیجان ساعت 7 جمعه شب برگشتیم خونه و وسایل هاتو با بابایی ناصر چیدیم... خیلی دوستشووووون دارم تک تکشونو ... امیدوارم تو هم خوشت اومده باشه... یه چند تا دو...
28 آذر 1393

تصاویری از شادمهر کوچولو تو دل مامانش

سلااااااااااااااام زندگی مامان نفس مامان شادمهرم امروز جمعه س منم الان خونه مامان بزرگ اعظمت پشت سیستم عمو یاسرت نشستم و از ذوقم دارم واست مطلب میزارم، امروز خاله فاطمه و خاله زهرا از دوستهای خونوادگیمون اومده بودن قزوین که برای دانشگاهشون کلی عکسهای تاریخی از این شهر بگیرن،  بعدشم ظهر همگی دور هم خونه مامان بزرگ اعظمت بودیم و ناهار خوشمزه خوردیم  دست مامان بزرگ اعظم درد نکنه  ...یهو عمه کبری یادش افتاد که خاله زهرا میتونه ازمون عکس بگیره... چون خاله جونهات واقعاً هنرمندن   شادمهر گلم پسر نازم این روزها واقعا تو رو خیلی بیشتر حس میکنم بخصوص وقتهایی که سرت میافته وسط دلم  بجز خستگی مفرط هیچ مشکلی ندار...
21 آذر 1393
1451 10 22 ادامه مطلب