روزهای اول زندگی شادمهر کوچولو
سلاااااااااااااام جیگر مامااااااااااااااااااااان عسل مامااااااااااااااااااان
امروز روز دوازدهمته که دارم بعد از چند روز پرتلاش و شلوغ و البته شیرین برات می نویسم چون واقعاً وقت نداشتم بیام سر کامپیوتر!
روز بیمارستان:
پسر گلم بهتره خیلی مختصر بگم برات چون خیلی ترسناک و دردناک بود برای مامانی...ولی اون لحظه ای که تو اتاق عمل دیدمت و بوست کردم به جرات میگم که بهترین و زیباترین و فراموش نشدنی ترین لحظه ی زندگیم بود که به همه درد ها می ارزید عزیزم
اتاق عمل خیلی ترسناک بود بخصوص چون من سزارین به روش بی حسی بودم چون دکتر اخوان گفت بهتر از بیهوشیه! ولی خب آمپول زدن تو کمر مامان این هوااااااااااااااا ! بگذریم که چقدر درد کشیدم و ترس داشتم و اذیت شدم ولی بعد از اینکه نشونت دادن بهم و داشتن شکم مامان و میدوختن حس سبکی خاصی داشتم و همش به اون صحنه فکر می کردم...
اون شب همه متولدین بیمارستان دخمل بودن فقط تو توشون پسل بودی ... پرستارتم یه خانوم خوشگل و بامزه بود و میگفت امشب میارمت پیش مامانت که دخترا ندزدنت! بعدشم گفت به این موضوع پی بردم که دخترا خیلی زیق زیقوان پسرا بهترن!!!
مامانیت درد داشت و نمیتونست راه بره و مامانی مریم تا صبح پیشمون بود تو هم تا صبح پیشمون بودی عزیزم
دهه اول زندگیت:
ده روز اول زندگیت عزیزم کامل خونه مامانی مریم و بابایی علیرضا بودیم و بابا ناصر هم هی میرفت قزوین و میومد تهران و زود زود دلش برات تنگ میشد...کلی مهمون اومد و رفت و کلی مامانی مریم بهمون رسیدگی کرد...اگه مامانی مریم نبود من که اصلاً هیــــــــــــــــــــــــچی بلد نبودم مامانی!
چیزهای خیلی سخت تو این چند روز یکی دو سه شب اول ورودت بود که خیلی شیر مامان کم بود و تو شکمووووو...برا همین شب ها نمیخوابیدی...کم کم از روز سوم بحمدالله شیر مامان خوب شد...خدا روشکر تو هم میخوری عشق کوچولوم...یکی هم بند نافت بود که صبح روز هشتم افتاد خیلی اذیتت میکرد چون دو روز به مویی بند بود و دلم ریش میشد میدیدمش...کلی همه واست کادو خریدن که بعدا ازشون عکس میگیرم و واست میزارم... عمه ها و عموی مامانی هم پول دادن که دست همشون درد نکنه...
خلاصه بعد از ده روز رسیدگی های فراوون مامانی مریم و بابایی علیرضا برگشتیم قزوین...
مامانی مریم و بابایی علیرضا و دایی رضا دوووووستتون داریم دستتون درد نکنه
اینجا بابایی بزرگ علیرضا دارن دره گوشت اذان و اقامه میگن
این گلها رو یکیشو بابایی ناصرت داده یکیشم بابابزرگ و مامان بزرگ و عمه و عموهات
این کیک خوشمزه رو هم عمو یاسرت آورد
این عکسها خلاقیت های هنری خاله فریماست دستش درد نکنه
این دست عمو یاسرته
بعد از کادوی وان یکاد و اسپند و گوسفند و ... فعلاً دو روزه که خونه مامان بزرگ اعظم هستیم و حالا فهمیدم که تو این ده روز در کلاس آموزشی مامانی مریم یاد گرفتم عوضت کنم و لباسهاتو عوض کنم فسقلی من...کم کم شستن و حموم کردنت هم دارم یاد میگیرم با کمک مامان بزرگ اعظی جونت...
کم کم داره خلقیاتت دستم میاد کوچولو جونم... تو هم خیلی پسر خوبی شدی و کمتر گریه میکنی و بیشتر میخوابی...بلند بگووووووو ماشاالله
حالا هم منتظر مهمونهای اینوری یعنی فامیل های بابایی ناصرت هستیم که بیان دیدنت و....
عشق من! بدون همگی عااااااااااااشقتیــــــــــــــــــــــــــــــم