نزدیک های تولد عشق کوچولوم
سلااااااااااااااااااام به روی ماااااااااااااااااهت عشقووووووووووووولی مامااااااااااااااااااااان
الان که دارم برات این پست و میزارم تقریبا 11 ماه و 11 روزته و دیگه چیزی تا.....تولد تولد تولدت مبااااااااااااااارک نمونده عشقولی مــــــــــــــــــــــــــــن!
واقعاً همش تو فکر تولدتم چون یه سری فامیلها تهرانن یه سری قزوین خونمون جای 30-40 نفر و نداره...ولی میخوام یه تولد به یاد ماندنی باشه برات عزیزم، کم چیزی نیستهاااااااااا اولین سال زندگی پسرمهههههههه نفسممممممم امیدمهههههههههههه زندگیمهههههههههههههه
تو این یک ماه و خورده ای خیلی کارا و حرفهای جدید یاد گرفتی عزیزم... راه رفتنت که الهی مامان فدای تاتی کردنت بشه با اون قدت مثل عروسک کوکی ها و پنگوئن هاست تازه بعضی وقتها سعی می کنی بدوی!!!! وقتی راه میری مخصوصا تو خیابون دل مامان برات ضعف میرررررررررررره... بای بای، دست دستی، کلاغ پر (قربون اون انگشت کوچولوی خوشگلت بره ماماااان)، چشمت و بلدی، دستت، پات... همش سعی میکنی از همه جا بری بالا خدا به داد ما برسه! یه دفعه هم از روی صندلی آشپزخونه که به زور ازش رفته بودی بالا افتادی زمین تو رو جون مادرت نکن اینکارا روووووو نکن!
بزن قدش و بلدی، دست دادن و بلدی، دست دسی و....
نگم از اینکه یه دفعه داشتی فلفل میخوردی که سر بزنگاه ازت گرفتیم یه دفعه میخواستی تاید و بخوری که تا دیدی میایم سمتت ریختیش زمین!!! باباییت هم که خرت میشه همه جا و دور خونه راهت میبره خیلی به باباییت وابسته ای چون خیلی بابا باهات بازی میکنه تا از در خونه میره بیرون میری پشت در وایمیسی میگی بابا انقدر میگی تا من بیام حواستو پرت کنم و باهات بازی کنم... حتی وقتی یه لحظه بابایی از ماشین پیاده میشه خرید کنه تو همش دنبالش میگردی و میگی بابا...منم حرصم میگیره میگم نخیرم بگو ماماااان تو هم با زبون شیرینت میگی ماااااماااان...الهی مامان فدای حرف زدنهات بشه قربون شکلت برم من!
عزیزم این روزها شدی مثل طوطی تا یه چیزی میگیم بگو و چند بار تکرارش می کنیم تو هم شبیهشو میگی...از حرفهای جدیدت بگم:
علی ( هم یعنی بابابزرگ علی هم به الو میگی) وای بگم از الو گفتنت که گوشی و برعکس میگیری در گوشت راه میافتی و میگی علییییی بعدشم الکی میخندی
اَدَم : منظورت مامان بزرگ (اعظم) هست
آبَ: البته الان جدیداً پشت سرهم میگی: آب بِده آب بَده خیلی خوشگل میگی عاااااشقشم...عاشق دوغی همش تا دوغ میبینی پشت هم تندتند میگی آببده آببده...
بعضی وقتها هم بازیت میگیره به بابا میگی: بَ بُ یا میگی بو بو
دیز (جیز) ... اوبا (کبری) ... بَ بَ (غذا) ... دَدَ ...
اینا...نانا ( از مامان مریم زود یاد گرفتی)
شادمهر قطار چی میگه؟ - شادمهر: هو هو
شادمهر ساعت چی میگه؟ - شادمهر: سق میزنه
شادمهر دعوا کن؟ - شادمهر با صدای خشن: دَ......
شادمهر بووووووس بده؟ -شادمهر اینجوری میکنه: (البته با صدااااااااا)
شادمهر بگو جارو برقی؟ (به دلیل علاقه ی زیادی که بهش داری) - شادمهر: بَدی (برقی)
عاشق تاب تاب عباسی هستی تا میایم پتو تا کنیم میدویی میشینی روش میخندی تا با بابا تابت بدیم خیلی ذوق میکنی...توپ بازی هم خیلی دوست داری کم کم داری از بابات یاد میگیری با پات توپ بازی کنی فوتبالیست من! عاااااشق ماکارونی خوردنتم که میکشی تو دهنت و خیلی دوست داری...
و خیلی چیزای دیگه که هر وقت یادم بیافته باز ازشون برات میگم تا بعدها خودت بخونی و بخندی و لذت ببری!
خب بریم سراغ شادمهر کوچولو به روایت تصویر:
گفته بودم عاشق جارو هستی اینم شادمهرپاتر من!
اینجا هم مهمونی مامان بزرگ بابا بزرگ مامان هستش که از کربلا اومده بودن:
اینجا هم که برف شدیدی اومد اوایل آذر ماه بود البته چون خیلی سرد بود شما موندی پیش بابایی
(مامان و عمه کبری و عمو یاسر)
اینجا هم سرزمین سحرآمیز قزوینه خیـــــــــــــلی دوست داشتی بخصوص اتوبوسشو
12 دی ماه هم که تولد عمه کبرات بود براش جشن خودمونی گرفتیم اینم کیکش
هنوز که هنوزه بعد از 11 ماه و اندی هرچی پیدا میکنی میبری تو دهنت!!! آخه پسرم این چه کاراییه میکنی؟ -شادمهر میخنده ... جدیدا سعی میکنی چیزای سنگین و به زور بلند کنی و تازه باهاشون راه هم بری!!!!! بعدشم بشینی یه گوشه و بخوری!!!!
عاشق قند هستی!!! تنها چیزی که وقتی میگم بده به مامان نمیدی قنده میشینی یه گوشه و ریز ریز میخوریش که نره تو حلقت!! عکستم یواشکی ازت گرفتم تو گوشیه باباییته ازش بگیرم برات میزارم
***انشااله پست بعدی از تولدت میزارم که این روزها خیلی دنبال کاراش هستم امیدوارم برات زیبا و به یادماندنی بشه گوگولی مامان***