روزشماری برای دیدار عزیزدلمون
پسرک دلبندم، دوباره سلاااااااااااااااااااااام کوشولوی نانازم
مامانی باز اومد اینجا تا کلی واست حرف بزنه، انگار وقتی اینجا برات می نویسم کمی از دلتنگی هام کم میشه عسلکم، این روزها کلی شیطون تر شدی ماشاالله، همش بازی میکنی تا مامان نازت میکنه زودی میچرخی گلم... بازم میدونم جات خیلی تنگه عشقکم ولی صبور باش نفسم دیگه واقعاً واقعاً چیزی نمونده!!! آخه وقتی 7 ماهه بودیم میگفتم چیزی نمونده!!! ولی این سه ماه اندازه یک عاااااااااااااالمه طول کشید ولی الان دیگه واقعاً چیزی نمونده هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خب بریم سراغ خاطرات این چند روز:
اول رفتیم تهران و یه راست رفتیم پیش دکتر مهربونمون... با اینکه کلی تو ترافیک تهران گیر کردیم ولی تا رسیدیم زودی خانوم منشی فرستادمون تو...خانم دکتر واسمون پرونده تشکیل داد و گفت بجز کم خونیم همه چی عالیه...خدایا شکرت ... بعدشم گفت چون تو قزوینی و راهت تا تهران دوره و میخوای درد زایمان نکشی میتونی 25 دی بیای برای سزارین...ولی یه سونوگرافی هم داد که گفت بازم زمان دقیقشو این سونوی آخر تعیین میکنه...خلاصه برات بگم که مامانی جونم میتونی دو هفته زودتر بیای بغلم ...بازم هورااااااااااااااااااااااااااااااا... یه برگه هم برای بیمارستان پاسارگاد نوشت که هروقت تو خواستی بیای زودی بریم اونجا و پذیرش بشیم... بعد از اونجا بازم رفتیم کلی به مامانی مریم و بابایی علیرضا زحمت دادیم و فرداش با مامانی مریم رفتیم یه خورده دیگه برات خرید کردیم
این خرگوشه عطری واسه نوزادیته
خب بگم از زمانی که برگشتیم قزوین
یهویی همون شب که رسیدیم یادمون افتاد تولد عمه ناری (کبری) توئه، خلاصه رفتیم براش گل و کیک خریدیم و با شمع فشفشه ای پریدیم تو اتاقش و کلی ذوق زده ش کردیم...آخه خیلی ها تولدشو یادشون رفته بود و نشسته بود بوغ کرده بود...آخـــــــــــــــــــــــی
اینم کیکشه فقط بعد از درآوردن شمع ها و بریدنشه برا همین به این روز افتاده
15 دی هم رفتیم نینی گرافی که خانوم دکتر گفته بود، 5 رفتیم خانومه گفت برید 6.30 بیاین بعدش رفتیم با بابایی یه قدمی زدیم و یه رستوران خیلی باحال به نام مهتا سمت میدان عدل سوپ و قارچ سوخاری و برگر ذغالی خوردیم و برگشتیم...تا رسیدیم خانومه گفت برید برای نوارقلب نینی تون طبقه بالا خلاصه بعد از اینکه یه شکلات بهم دادن، بردنم تو یه اتاق و دوتا چیز گرد آهنی گذاشتن روی تو و صدای قلبتو واضح شنیدیم...خیلی قشنگ بود شادمهرم...تا حالا به این وضوح و به این شدت صدای قلب کوچولوتو نشنیده بودم...باباییت هم راه دادن تو و کلی با صدای قلبت میرقصید!!! خلاصه 40 دقیقه طول کشید و کلی خسته شدیم تو هم تو این 40 دقیقه حدود 50-60 بار تکون خوردی مامان، انگار دوست نداشتی هی به اون آهنه ضربه میزدی عزیزم الهی مامان فدات شه... بعدش رفتیم نینی گرافی و فهمیدیم همه چی خووووبه و حسابی تپل شدی (ماشاالله و لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم) و آماده ای که بپری تو بغل مامانی ... خدایا شکرت ...
اینجا رستوران مهتاس از قیافه ی باباییت مشخصه که خیلی مریضه طفلکی
اینم از نی نی گرافیت
مامانی جونم امروز تمام وسایلتو آماده کردم ساکتو چیدم و از اینکه قراره این ساک و وسایلشو چند روز دیگه تو استفاده کنی کلی ذووووووق کردم...بازم با اون سرهمی آبیت کلی بازی کردم باهات شیطونکم... الآن هم بابایی رفت آمپول بزنه خیلی بد سرماخورده همش میگه شادمهرم ببین بابایی چقده مریضه... الآنم قبل از رفتنش بهت گفت خیلی دلم برات تنگ شده بابایی کاش زودتر بیای و کلی باهات بازی کنم و مامانتو تحویل نگیرم!!!! دعا کن بابای مهربونت زود زود خوب بشه مامانی جون
عشقم همه چی مهیاست که تو پاهای کوشولوتو بزاری تو این دنیا...فرشته معصومم درسته دلم واسه روزهایی که تو دلمی کلی تنگ میشه ولی برای دیدن روی مااااااااهت روزشماریم تبدیل به ساعت شماری و لحظه شماری شده...