شب یلدا با شادمهر گلم
سلام سلام پسری عسلی مامان
چجوریایی خوشگلم؟ پس کی این انتظار تموم میشه؟؟ خیلی دیر داره میگذره دیگه واقعاً کلافه شدم... خدایا این هفته های آخر هم زود بگذره گل پسرمو بغلش کنم....
بگذریم.... بریم سراغ شب یلدا... :
میخواستم شب یلدا که خونه مامان بزرگ اعظمت بودیم برات بنویسم مگه این پرهام آقا گذاشت؟؟!؟!؟ (پسرِپسرخاله ی بابایی ناصر) اومده بود رو میز کنار من نشسته بود تا من میومدم بنویسم اونم هی تند تند میزد رو کیبورد! یا مانیتورو خاموش میکرد و... خلاصه نذاشت که!!!!
منم امروز بعد از چند روز تعطیلات رسمی اومدم سرکار و حالا یه کم سرم خلوت شده برات با خیال راحت می نویسم نفســـــــــــــــــــــــــــــــــم
شب یلدای 1393 خونه مامان بزرگ اعظمت بودیم، منم یهو دلم خواست یه خورده تزئینات از خودم در وکنم!!! با وجود خستگی مفرطی که این روزها دچارشم دوست داشتم اولین شب یلدای تو زیبا بشه... برا همین کلی انرژی گرفتم و تا حدی استعدادهامو شکوفا کردم!!! انشاالله سال دیگه با خودت و بهترتر و خوکشل تر شب یلدا رو میگذرونیم... الهی آمین
اینهم شب یلدای 93 به روایت تصویر:
اینم پرهام شیطونه و کاراش که نذاشت وبلاگتو بنویسم! وقتی بهش میگفتیم خاله یه نینی تو دلش داره فقط میخندید ...عزیزم
اولش که هی پشتشو میکرد نمیذاشت عکس بگیرم ازش بعدشم هی ادا درمیاورد اینجوری:
بعدشم که هی میخواست گوشیو ازم بگیره
بعد خواهرش هستی اومد موهاشو درست کرد که مثلا یه عکسش درست حسابی دربیاد اینجوری:
ولی خب بعدش خودشم با داداشش دست به یکی کردن و شروع کردن به بازی درآوردن، آخرشم یه عکسشون درست حسابی نشد که نشد!!!
عشق مامان گلکم شادمهر شادی آور و محبت و مهر آورم...
با جون و دل با بابایی منتظرتیم... مواظب خودت باش و به موقع بپر تو بغل مامان شیطونکم