شروع شیطونی های شادمهرکوچولوی مامان
سلام عزیز دلم، نفسم، اونگه جوووووونم
ببخشید دیر به دیر مینویسم برات، آخه میدونی دلم نمیخواد بعدها که مطالب و میخونی از ازدیاد مطالب نزدیک به هم خسته بشی و ازشون زود بگذری...بعدشم دلم میخواد چند رخداد خاص و باهم واست بزارم...
مرد کوچولوی مامان! شادمهر کوچولوی عزیزم!
اول از خودت بگم که این روزها خیلی خیلی تو دل همه جا باز کردی و با خنده ها و شیرین کاریهات دل همه رو میبری...نگاهت پر از شادی و مهر و محبته بخصوص به خودم... خیلی وقتها من چند ساعت نباشم یا پیش مامانم باشی بهانمو میگیری یا وقتی بغل کسی هستی همش چشمت میچرخه دنبال من و تا منو ببینی و دلت قرص بشه...خیلی خوشحالم که دیگه میشناسیم...آخه خیلی هر روز باهم بازی میکنیم همش باهم میخندیم می چرخیم به به میخوریم لالا میکنیم...
خیلی پسر ماهی هستی گلم خودت با خودت بازی میکنی و تا میزاریمت زمین فوری دمرو میشی و با زور میری جلو ولی هنوز درست نمیتونی چهاردست و پا بری ولی با صورت خودتو هول میدی جلو... همش هم میخوای همه چیو بگیری و بخوری زود دستهاتو میزنی بهم که بگیری و زود دهنتو باز می کنی که بخوری حالا فرقی نداره چی باشه دست مامان، عروسکت، فرش، مبل، میز، ماشین، اتوبوس، تریلی !!!!!! و... مدتهاس که تا میخوام بخوابونمت زودی میشینی ولی چون دکتر گفته الان زوده و کمرت شله زودی میخوابونمت ولی به زووور خودتو بلند میکنی که بشینی... فیلمهای خنده هات و شیطونی زیادی ازت دارم حتما بعداً تو آرشیوم بهت نشون میدم...بخصوص فیلمی که بغل باباییت نشستی و هی میخوای راه بری و میپری جلو ولی بابا میگیرتت، همشم میخوای دوربین و از دستم بگیری و بخوری!!!! دیگه بگم برات که تا یکی و میبینی راه میره زود دست و پا میزنی و میخندی که بغلت کنه و اگه بغلت نکنه کللللللی غر میزنی و جیغ میزنی و... تازگی ها خودت پسونکتو درمیاری و دوباره کج و کوله میکنی تو دهنت!! بعدشم که تو کریرت انقد وول میخوری و میچرخی که یه روز دیدم از کل بدنت فقط سرت تو کریره!!!!!
موقع کارتون دیدن عشقم
اینم از وضع تو کریر نشستنت!!!
اینم از مهندس کوچولوی من!
عاشق بغل مامانی مریمی و کلی میگردونت و کلی بغلش همه جا رو تندتند سیاحت میکنی و کلی ذوق میکنی
بغل بابا ناصرت هم خیلی آرامش داری تنها جایی که گاهی واقعا آروم میگیری بغل بابا ناصرته
عزیزم دو سه روزه یه کوچولو بهت میوه میدم مزه مزه کنی و دو قاشق چایخوری آب میوه میدم خیلی دوست داری، بخصوص موز و خیار و هندوانه!!! موز و انقد میک میزنی تا کنده بشه!!! یه روزم سیب و با اون لثه هات گاز زدی!!!! دست کردیم تو دهنت و درش آوردیم اندازه یه بند انگشت بود!!! دو سه روزه یه کمم هر روز بهت حریره بادوم میدم... اونم دوست داری خوشبختانه...کم کم داری خوردن با قاشق و یاد میگیری عزیزکم... خیلی پاتو دوست داری همش نگاش میکنی و میگیریش و میکنی تو دهنت!!! ستاره ی روجورابتو به زووووور و حرص کرده بودی تو دهنت!! خلاصه در کل همه میگن انقد شیطون هستی و خواهی شد و که خدا به داد من برسسسسسه!!! باید شش چشمی حواسم بهت باشه!! یک دقیقه روی تخت دونفره ی بزرگ باشی انقدر قل میخوری تا خودتو بندازی!!!! جیگمل مامان صبح ها ماشالله خیلی سرحالی حتی اگه بیدار بشی و مامانی خواب باشه کلی واسه خودت حرف میزنی و با پاهات بازی می کنی...فعلا حرف زدنت در حد صوته مثله اَ اُ اِ گَ دِ اونبه...اونگه...اووووو... گَووووو....و...
اولین یادگاری شادمهر واسه عموش...عمو یاسری حالا حالا موندههههههههه
گاهی هم خیلی مدت کم، میزارمت تو روروئکت کلی هول میشی و بازی میکنی و سعی می کنی همه ی چیزای روشو بخوری و زودی هم خسته میشی و غر میزنی ولی قیافت خیلی باحاله با اون کارات...
حالا بریم سراغ خاطرات این چند وقت یعنی از 100 روزگیت تا الان که 125 روزته و تو تختت لالا کردی مثل فرشته های معصوووووووم
اول سالگرد ازدواج مامان بابات بود که مامان بزرگ و بابابزرگ مادرت واسمون تو تهران تو یه پارک خیلی قشنگ که توش پر از تالار و و سفره خانه و رستورانه جشن گرفتن و فامیلهای مامان مریم بودن... خاله حوریمم از حیاطشون یه دسته گل خیلی قشنگ برامون آورد بقیه هم واسمون شیرینی آوردن دستشون درد نکنه... مامان مریم و بابایی علیرضا هم خیلی تو زحمت افتادن که واقعا دستشون درد نکنه...
دو روز بعدشم با همت بابا بزرگ علیرضا امام رضای مهربون طلبیدمون و باعث شد نذر بابا ناصرت برای موقعی که مریض شده بودی ادا بشه و رفتیم پابوس امام رضا... با همت بابایی بزرگ علیرضا و دایی رضا و بابا ناصرت رفتی جلو و پیش ضریح امام رضا و کلی بعدش شارژ شده بودی انگار... خیلی خوش گذشت واقعا... اولین سفر زیارتیت بود انشالله تمام زندگیت پر از سفرهای خوشی و زیارتی و سیاحتی باشه فدات بشم من!
آماده شدیم با دایی رضام از در بریم بیرون بریم مشهد
25 اردیبهشت هم که مصادف بود با چی؟؟؟؟ اگه گفتی؟! بعللللللللله تولد 4 ماهگی یکدونه پسر نازززززم ... اون روز هم پیش مامانی مریم و بابایی علیرضا و دایی رضا بودیم و برای اینکه چاق نشیم کیک نخریدیم! ولی بجاش یه لازانیای خوشمزه درست کردیم که تو هم شیرشو خوردی نفسم...
عزیزم تولدت مباااااااااااااااااارک انشالله تولد 40 سالگی و 100 سالگیت عمرم
از اتفاقات دیگه اینکه بردیمت مرکز بهداشت و دوباره واکسن پناوالان زدی و کلی جیغ و گریه کردی ولی خوشبختانه و شکرخدا از دوماهگیت کمتر درد داشتی انگار... خداروشکر قد و وزنت هم نرمال بود، قد 64 سانت و وزنت 7 کیلو و 500 هزار ماشالله به تو جوجوی مامان.
بابایی ناصرت هم که سه چهار سال بود زانوش درد میکرد عمل کرد و خدا رو شکر الان خیلی بهتره...همش بخاطر فوتبال بوده چون مینیسک پاش پاره شده بوده و موقع جوش خوردن خودبه خودی، یک عالمه کیست آورده بوده که دکتر ملک زاده ی قزوین تو بیمارستان دهخدا کیست ها رو درآورد و بابات داره پاشو ورزش میده و داره آماده میشه که فوتبال و حرفه ای تر ادامه بده!!!!!
این عکس بابا ناصرته خیلی شبیهین ولی خب جیگمل من یه چیز دیگه س!
راستی پریروز هم دوستت به دنیا اومد محمدطاهای گل، پسر دخترخاله ی مامان ... ورودش به دنیا مبااااااااارک هورااااااااا...
دوتا از دوستهای مامان هم نی نی هاشون به دنیا اومدن خاله نیلوفر و خاله ساره اولی اسمش فرازه دومی هم اسمش مریم الساداته...خدایا شکرت بابت این همه برکت و زیبایی...
روزها هم بیشتر بعدازظهرها یا میریم پیش مامان بزرگ اعظم و عمه کبرات یا اینکه میریم بیرون دور دور بازی تو هم کلی تو کالسکه ت میخوابی!!!!
فینگیلی من بی نهایت عاشقتم...