اندر احوالات این روزهای مامان مژده
سلام گنجشک کوچولوی مامان
باز دوباره صبح شنبه شد و مامان دلش خواست اول به وبلاگ تو سر بزنه و کلی برات درد دل کنه بعد بره سر کاراش...
عزیزدلم حالت چطوره؟ تو دل مامان راحتی؟ همه چی خوبه؟ خوش میگذره؟ آب و هوا چطوره؟ یه خورده جات تنگ شده آره؟ میدونم مامان جون، چون دل من هر روز داره کش میاد و صبح ها درد کش اومدنشو کامل حس میکنم...فکر کنم هی با اون پاهای کوچولوت فشار میدی تا بلکه یه کم جات باز بشه پسر بازیگوش خودم...
عشقم وجودم زندگیم چند روزیه مامان بدجوری بدنش خارش گرفته به حدی که تمام دست و پام و... از خارش کنده کنده کردم... یه سری میگن واسه باد بارداریه، یه سری میگن واسه خاطر گرمی خوردن زیاده (آخه میدونی من برای اینکه کلی حالت خوب باشه و رشد و هوشت خوب باشه و کم خونیم اذیتت نکنه چیزهای گرمی میخوردم مثل خرما، موز، گردو، کشمش، زیتون و...) ولی انگار بدنم تحمل این همه مواد سنگین و زیاد و پشت سره هم نداشت! خلاصه به خانوم دکتر اخوان زنگ زدن ایشونم گفتن غذاهای چرب نخورم و چیزهای خنکی بخورم...خب مامان جون امروز با هم فهمیدیم هیچ چیز زیادی خوردنش خوب نیست حتی چیزهای خیلی مفید و خوب...به قول مامان بزرگ من خدا بیامرز کم بخور همیشه بخور! الان دیگه دارم همش خنکی میخورم مثل انار و هندونه و ماست بورانی و آلو دعا کن مامان خوب بشه خیلی خارش بده اونم کل بدن دستها و پاها و پشت و پهلو و ....
یه چیز دیگه هم از احوالات مامان مژده بگم که این شبها خیلی بی خواب شدم منی که تا چند روز پیش نشسته و ایستاده و تو جمع و هر آن که اراده میکردم خوابم میبرد الان تا 2 و 3 نصفه شب بیدارم واسه خودم راه میرم...چیزمیز میخورم تو نت میچرخم تا خوابم بگیره...این خیلی بده آخه صبحها با هزار بدبختی پامیشم میرم سرکار اونم به زووووووووور بابایی ناصر بعدشم سرکار همش خوابم میااااااد....دعا کن این حالت مامان هم خوب بشه گرچه همه میگن طبیعیه...
گل ناززم در هرحال بدون، تمام این مشکلات دردها آسیب ها در قبال سلامتی تو هیچن و بخاطر وجود فرشته ی خدایی ای مثل تو تحملشون برام خیلی راحت تر شده ولی هرگز نمیخوام خدای نکرده به تو کوچکترین آسیبی وارد بشه و هر روز سلامت و شیطون تر از روز قبل رشد کنی...پس با تمام وجودم دعا میکنم هرلحظه تو و همه دوستات که تو دل مامانهاشونن سلامت و شاداب تر از قبل باشن و زودی رشدشون کامل بشه و بپرن تو بغل مامانهاشون و اونا رو به آرزوی دیدن نینیشون برسونن...
یه کمی هم از اینور اونور:
چند روزیه که مادر بزرگ بابایی ناصرت از همدان اومدن خونه مامان بزرگ اعظمت بهشون میگن ننه گل آفرین اگه بدونی چقدر مهربونههههه دیروز بهشون گفتم ننه جون از رو دلم میتونی حدس بزنی نینی چیه؟ اگه بدونی چقدر قشنگ با لحجه ناز خودش گفت: «یه پسریه ماشاالله، چون اومده بالای دلت اگه دختر باشه مثل سنگ پا میافته پایین!!!!!» وای اگه بدونی چقدر خندیدم خیلی قشنگ گفت...
عمرم نفسم، یک هفته ای میشه که خانوم دکتر اخوان بهم آزمایش و سونوگرافی دادن...فکر نکنی من بیخیالم هااااااا...ولی بخدا خیلی سخته تنهایی برم چون این روزها بابایی ناصرت یه کاری گرفته تا غروب سرش خیلی شلوغه حتی دیگه ظهرها نمیتونه بیاد خونه باهم ناهار بخوریم... بعدشم خیلی از سرکار میام خونه خوابم میاد همش میافتم ولی قول میدم تو این هفته یک مامانی زرنگ باشم و هم برم آزمایش و سونو بدم هم برم پیش خانوم دکتر بعدش نتیجه همشو اینجا برات بذارم...
عزیزکم آخرین چیزی که امروز میخوام بهت بگم اینه که خواننده محبوب کشورمون دیروز تو سن 30 سالگی پرکشید پیش خدا...ما خیلی ناراحت شدیم بخصوص عمه کبری، چون خیلی دوسش داشت بعدها دوست داشتی آهنگ هاشو باهم گوش میکنیم ببین چه صدای آرامبخش و خوبی داشتن...بیا برای شادی روحش دعا کنیم...
عشق نازم! اولین نوه کوچولوی دوست داشتی! شیطونکم! همه خانواده با تمام وجود واسه اومدنت لحظه شماری میکنن...شاید هنوز دقیق خبرندارن که تا 10 هفته دیگه پاهای کوچولوتو میزاری تو دنیا دوستتتتتتتت دارم هوارتااااااااااااااااااااااااااااااا