فقط 12 هفته تا بغل کردنت مونده عشق مامان
عشق مامان سلام پسر طاهرم
شادمهرم نمیدونم چرا هر روز که میام سرکار نرسیده و هیچ کاری و شروع نکرده اول میام به وبلاگ تو سر میزنم!!! انگار بهم آرامش میده که میخونم پسرم نفسم عسلم تو این مدت که مهمون دل مامانشه چه کارایی کرده و میکنه... تازه کلی به وبلاگ دوستهات هم سر میزنم و وقتی می بینم ماماناشون از لحظه لحظه های بزرگ شدنشون عکس میزارن کلی ذوق می کنم به امید روزهایی که منم واسه هر لحظه از بزرگ شدنت کلی خاطره و عکس اینجا واست یادگاری میذارم
میوه کوچولوی من
اونروز با مامانی مریم رفتیم پیش دکتر اخوان با وجود اینکه بعد از دو سه ماه وقت گرفتن و سر ساعت 6 (سرموقع) اونجا بودیم بازم یک ساعت و نیم منتظر موندیم... اول من رفتم تو و خانم دکتر صدای قلبتو شنید و گفت بهت تبریک میگگگگگگگگم قلب پسرت خیلی خوب میزنه...واااااااای از شوق داشت اشکم درمیومد... گفتن که الان 28 هفته تمام هست که تو دل مامانی و طبق محاسبات خانوم دکتر 7 بهمن به سلامتی به دنیا میای انشاالله...وزنمم گرفت که اینجا نگم بهتره!!! ولی گفت باید تا دی ماه که بهم وقت داده 2 کیلو وزنمو کم کنم... عزیزدلم خانم دکتر گفت نینیت ماشالله خوب و درشته و با گفتن این حرفش انگار دنیاااااااااااا رو بهم دادن فقط تنها مشکلم کم خونیمه که برام آزمایش نوشت که اگه کم خونیم جدی باشه قرص قوی بده که مشکلی پیش نیاد انشاالله...منم تصمیم گرفتم برعکس قبل کلی میوه و شیر و گوشت و چیزهای آهن دار مفید بخورم که حسااااااااابی پسرم باهوش و سرحال و تپل و مپل بشه....الههههههی من فداش بشم همینجوری که واست مینویسم ذوق میکنم هی ... این خانم دکتر مهربون و ماهر دایی رضا رو هم به دنیا آورده و وقتی مامانمم اومد تو بعد از 18 سال دیدش شناختش!!!!!! و گفت وااااااااای اصلا بهت نمیاد زایمان دخترت باشه خودت هنوز جوونی!!! بیا با هم بگیم هزاااااااار ماشاالله به مامانی مریم جوون و نازمون خدا واسمون همیشه سلامت نگهش داره...بگم از بابایی علیرضا که طفلک اونم دو ساعت تمام پایین مطب تو ماشین منتظرمون بود و بابایی ناصر خودت هم که نگووووو هی زنگ میزد پس چی شد پس کجایین کلی واسه گل پسرش نگران بود...
مامانی این روزها و هفته های آخر خیلی خیلی دیر میگذرن نمیدونی واسه دیدن و بغل کردن و بوییدن و بوسیدنت چقدر لحظه شماری میکنم همش حرکاتت کم و زیاد میشه وقتی کم میشه نگران میشم وقتی هم زیاد میشه بازم نگرانت میشم ! کلا همش به تو فکر می کنم که تو دلم چیکار میکنی هر لحظه... این روزها حسابی دو نفس شدم و همش سرفه میکنم، گاهی نفس کم میارم همین امروز صبح که از خواب بیدار شدم خواستم صورتمو بشورم داشتم تا سرحد مرگ میرفتم نفسم بالا نمیومد بابایی ناصر خیلی ترسید منم هی بلند نفس میکشیدم ولی نفسم بالا نمیومد داشت قفسه سینم میترکید که یهو بابا گفت اگه میخوای بالا بیار منم با اجازت کلی آب زرد بالا آوردم خیلی تعجب آور بود! چون من ماه های اول هم جز دو سه بار زیاد استفراغ نداشتم فقط معده درد و حالت تهوع داشتم چرا تو ماههای آخر اینجوری شدم!؟! بعدا فهمیدم بخاطر نفس کم آوردنه...ماشالله پسرم قویه و کلی نفس لازم داررررره عزیززززززززززم چند دقیقه بعدش خوب شدم فقط نگران تو بودم که به تو آسیبی نرسیده باشه خدای نکرده ولی وقتی دیدم حرکت میکنی فهمیدم سلامتی شکر خدا
شادمهر معصوم و پاک و مطهرم بیا با قلب کوچولوت برای همه نی نی ها دعا کنیم:خدایا خودت حافظ و نگهدار همه نی نی ها باش و کمک کن سلامت به دنیا بیان و سلامت زندگی کنن آمین