شادمهر کوچولوشادمهر کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
عشق بین مامان باباعشق بین مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

عزیزدل ما شادمهر کوچولو

تولد بابایی بزرگ جون علیرضا در کنار دریاچه چیتگر

1393/7/27 8:56
1,309 بازدید
اشتراک گذاری

شادمهر گلم پسر عزیزم، نازنین ترینم، الان دیگه بیشتر از نیمی از بارداری مامان تموم شده و حرکات تو و ضرباتتو بیشتر و بیشتر حس می کنم، از اینکه تو وجودمی، تکون میخوری، میچرخی، شیطونی می کنی، کلی خدا رو شکر میکنم، هنوزم باورش سخته واسم که یه موجود گل و دوست داشتنی داره تو وجودم شکل می گیره و رشد میکنه، متنظرگل پسرم چند وقتیه که مامانی خیلی حالش بهتره هیچ مشکلی ندارم عزیزدلم، فقط تنبلِ تنبلا شدم همش خوابم میااااااااااااااااااد.خواب آلود

میخوام از همینجا از بابایی ناصرت خیلی خیلی تشکر کنم، خیلی کمکم میکنه، مخصوصاً صبح ها که میخوام برم سره کار اگه با تلاش های بابایی نباشه نمی تونم بیدار بشم!!! زبانبابایی کلی واسمون صبحونه درست می کنه کلی با عشق صدامون میکنه تا شاید به زور و با کمک خودش بتونم از تختخواب کنده بشم!!! خندونکزیبابیا با هم دیگه کلی ازش تشکر کنیم و بگیم عزیزترینم خیلی دوستت دارم ممنون که انقدر مواظب مایی! محبتپسر قشنگم از الان میخوام ازت بخوام که همیشه همراه و همکار باباییت باشی و در روزهای پیری تنهاش نزاری عزیزم...بوس

آهان داشت اصل موضوع یادم میرفت!! گیجپریروز جمعه 25 مهرماه بود شب تولد بابایی بزرگ جون علیرضا که 26 مهر پا به این دنیا گذاشته و کلی با مهر و عشق من و دایی محمدرضاتو بزرگ کرده، البته همراه مامانی جون مریمت! چشمکمن که کلی بخاطر مراسم عروسی و جهیزیه و .... این مدت اذیتش کرده بودم دلم میخواست سورپرایزش کنم، البته نمیدونم تا چه حد موفق شدم ولی حس می کنم خیلی خوشحالش کردم!آرام اینطوری که به مامانم گفتم بهش نگه که ما از قزوین میخوایم بیایم تهران،مامانی مریم هم گفت باشه ولی به خاله هاتم میگم بیان بریم بیرون دریاچه چیتگر شماهم بیاین اونجا، به خونه ما (یعنی خونه مامان بزرگ بابا بزرگت) هم خیلی نزدیکه اگه خسته شدی میتونی بری اونجا استراحت کنی، خلاصه ما حدودای ساعت 4 رسیدیم دریاچه، یهو بابام که رفته بود تو ماشینش بخوابه اومد و گفت دهه! شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟؟؟ زیبامنم با برف شادی ریختم سرش و گفتم تولدددددددت مباااااااااااارک خندونکبعدشم با کمک همه کیک تولد و درست کردیم و کلی شادی کردیم و یه پیرهن سبزآبی راه راه بهش هدیه دادیم که البته قابلشو نداره! کلی هم با برف شادی همراه خاله جون حوری و کتایون و بقیه مسخره بازی درآوردیم و بازی کردیم، تازه اونایی هم که کنار ما تو پارک نشسته بودن همراه ما شروع کردن به دست زدن و تولد مبارک خوندن!!! هههههه!!!! خندهماهم بهشون از کیک دادیم و تشکر کردیم....

پسرگلممممم اون روز خیلی خوش گذشت خاله حوری واسه هوس مامان واسش آش دوغ درست کرده بود مامانی مریم واسم آش رشته پخته بود که تو اون هوای سرد پاییزی که نم بارونم داشت خیلی چسبید...دستشون درد نکنه...بغلحدود ساعت 9 رسیدیم خونه و چون فرداش میخواستیم بریم سره کار تصمیم گرفتیم زود بخوابیم...ولی......!

چشمت روز بد نبینه یک پشت دردی مامان گرفت که نگوووووووو...غمگینهی وول میخوردم تو هم تو دل مامان ووول میخوردی این درد لعنتی نه گذاشت من بخوابم نه تو! بعدشم با عرض معذرت کلی گریه کردم....گریهببخشید میدونم اون شب ناراحتت کردم خجالتبخاطر تو نبود گل پسر نازم بخاطر خستگی بود...حتماً اون روز خیلی تو راه بودم خسته شده بودم منم که خوابالووووو و ضعیف تحمل این همه راه واسم سخت بوده...ولی خب کم کم با درد کنار اومدم و حول و هوش ساعت 3 نصفه شب خوابم برد بالاخره بعدشم که ساعت 7 دیدم داغونم نتونستم برم اداره و طبق معمول مزاحم خانم یوسفی عزیز، همکارم شدم و گفتم امروز نمیام...خطا عوضش کلی استراحت کردیم و حالمون بهتر شد...تو هم شیطون تر شدی عشق مامانزیبا

راستی در آخر یه چیزی بگم بخندی! خونه مامان بزرگ اعظمت طبقه سومه اونام که از روی محبت همش ما رو دعوت میکنن اونجا...تو نمیدونی با چه مراسمی این سه طبقه رو میرم بالا...هیپنوتیزمبابایی ناصر میاد اول دستمو میگیره میکشه بالا بعد میبینه نمیتونم از پایین میره هولم میده روبه بالا منم هر چند تا پله وایمسم نفس تازه میکنم...بعد دوباره... خستهبه مامان نخندی ها ولی واقعا مثل تریلی شدم!!! خندونکنمی تونم تکون بخورم البته زانو درد و کمردرد هم که دارم...سکوت البته بازم بخاطر تو نیست تو که کوچولوی مامانی...من خودم خیلی اضافه وزن پیدا کردم...سبزخدا بهم رحم کنه 9 ماهگی چی میشم!!!غمناک

 «بعداز ظهر که رفتم خونه ویرایش می کنم و عکسهای تولد و واست میزارم الآن تو ادارم نمیشه  »

پسندها (2)

نظرات (5)

زهرا
27 مهر 93 11:31
بیا مامانی همین اول بسم الله باباییتو پیر کرد )) آهای مامانش ، بزار اول نی نی بیاد عشق و حال بکنه با باباش بعد حرف از روزهای پیریِ باباش بزن
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
سلاااااااام خاله زهرای شادمهر... از دست تو! خواستم از حالا نصایح مادرانه مو شروع کنم
yaser
28 مهر 93 20:10
tereyli amooie man khobam ina khob nistan hala omadi mano doos dari dg on moghe mamanet nemitoone rah bere dg mano to ba diego mirim bazi
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
شادمهر بیشتر از همه عاشق مامانشه...بعد به شماها میرسه
مامان بهراد
1 آبان 93 11:04
سلام عزیزم مرسی که به وبلاگ پسرم سر زدی. آخی یادش به خیر منم پارسال این موقع ها مثل تو بودم خیلی مواظب خودت باش. سوالی داشتی در خدمتم
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
ممنووووووووونم مامان مهربووووووووون
مامان جونی
8 آبان 93 12:19
سلام مامان شادمهر میتونی هر شکلکی که خواستی رو انتخاب یا همون سلکت کنی و بعد هم کپی و قسمتی که مطالب جدید مینویسی پیست کنی یا با صفحه کید که کنترل و وی هست همین
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
وااااااای ممنوووونم از پاسختون ولی من کپی پیست می کنم متحرک نمیشه بازم تو پست بعدیم سعیمو میکنم امیدوارم بشششششه بازم مرسسسسسسی
فایضه مامانه عسل
1 دی 93 21:26
سلام خوبین ؟ مامان شادمهر جان به رای شما برای جشنواره نی نی وبلاگ نیاز دارم .... عکس کاردستی دخترم توی وبم هست برای رای دادن بهش... لطفا و خواهشا عدد 4 رو به شماره 1000891010 اس کنین تا شانسمون برای برنده شدن بیشتر شه ممنون.... توروخدا یادتون نرهش
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
چشششششششششم حتماً خیالتون راحت...انشاالله عسل خانوم گلتون برنده بشه