تولد بابایی بزرگ جون علیرضا در کنار دریاچه چیتگر
شادمهر گلم پسر عزیزم، نازنین ترینم، الان دیگه بیشتر از نیمی از بارداری مامان تموم شده و حرکات تو و ضرباتتو بیشتر و بیشتر حس می کنم، از اینکه تو وجودمی، تکون میخوری، میچرخی، شیطونی می کنی، کلی خدا رو شکر میکنم، هنوزم باورش سخته واسم که یه موجود گل و دوست داشتنی داره تو وجودم شکل می گیره و رشد میکنه، گل پسرم چند وقتیه که مامانی خیلی حالش بهتره هیچ مشکلی ندارم عزیزدلم، فقط تنبلِ تنبلا شدم همش خوابم میااااااااااااااااااد.
میخوام از همینجا از بابایی ناصرت خیلی خیلی تشکر کنم، خیلی کمکم میکنه، مخصوصاً صبح ها که میخوام برم سره کار اگه با تلاش های بابایی نباشه نمی تونم بیدار بشم!!! بابایی کلی واسمون صبحونه درست می کنه کلی با عشق صدامون میکنه تا شاید به زور و با کمک خودش بتونم از تختخواب کنده بشم!!! بیا با هم دیگه کلی ازش تشکر کنیم و بگیم عزیزترینم خیلی دوستت دارم ممنون که انقدر مواظب مایی! پسر قشنگم از الان میخوام ازت بخوام که همیشه همراه و همکار باباییت باشی و در روزهای پیری تنهاش نزاری عزیزم...
آهان داشت اصل موضوع یادم میرفت!! پریروز جمعه 25 مهرماه بود شب تولد بابایی بزرگ جون علیرضا که 26 مهر پا به این دنیا گذاشته و کلی با مهر و عشق من و دایی محمدرضاتو بزرگ کرده، البته همراه مامانی جون مریمت! من که کلی بخاطر مراسم عروسی و جهیزیه و .... این مدت اذیتش کرده بودم دلم میخواست سورپرایزش کنم، البته نمیدونم تا چه حد موفق شدم ولی حس می کنم خیلی خوشحالش کردم! اینطوری که به مامانم گفتم بهش نگه که ما از قزوین میخوایم بیایم تهران،مامانی مریم هم گفت باشه ولی به خاله هاتم میگم بیان بریم بیرون دریاچه چیتگر شماهم بیاین اونجا، به خونه ما (یعنی خونه مامان بزرگ بابا بزرگت) هم خیلی نزدیکه اگه خسته شدی میتونی بری اونجا استراحت کنی، خلاصه ما حدودای ساعت 4 رسیدیم دریاچه، یهو بابام که رفته بود تو ماشینش بخوابه اومد و گفت دهه! شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟؟؟ منم با برف شادی ریختم سرش و گفتم تولدددددددت مباااااااااااارک بعدشم با کمک همه کیک تولد و درست کردیم و کلی شادی کردیم و یه پیرهن سبزآبی راه راه بهش هدیه دادیم که البته قابلشو نداره! کلی هم با برف شادی همراه خاله جون حوری و کتایون و بقیه مسخره بازی درآوردیم و بازی کردیم، تازه اونایی هم که کنار ما تو پارک نشسته بودن همراه ما شروع کردن به دست زدن و تولد مبارک خوندن!!! هههههه!!!! ماهم بهشون از کیک دادیم و تشکر کردیم....
پسرگلممممم اون روز خیلی خوش گذشت خاله حوری واسه هوس مامان واسش آش دوغ درست کرده بود مامانی مریم واسم آش رشته پخته بود که تو اون هوای سرد پاییزی که نم بارونم داشت خیلی چسبید...دستشون درد نکنه...حدود ساعت 9 رسیدیم خونه و چون فرداش میخواستیم بریم سره کار تصمیم گرفتیم زود بخوابیم...ولی......!
چشمت روز بد نبینه یک پشت دردی مامان گرفت که نگوووووووو...هی وول میخوردم تو هم تو دل مامان ووول میخوردی این درد لعنتی نه گذاشت من بخوابم نه تو! بعدشم با عرض معذرت کلی گریه کردم....ببخشید میدونم اون شب ناراحتت کردم بخاطر تو نبود گل پسر نازم بخاطر خستگی بود...حتماً اون روز خیلی تو راه بودم خسته شده بودم منم که خوابالووووو و ضعیف تحمل این همه راه واسم سخت بوده...ولی خب کم کم با درد کنار اومدم و حول و هوش ساعت 3 نصفه شب خوابم برد بالاخره بعدشم که ساعت 7 دیدم داغونم نتونستم برم اداره و طبق معمول مزاحم خانم یوسفی عزیز، همکارم شدم و گفتم امروز نمیام... عوضش کلی استراحت کردیم و حالمون بهتر شد...تو هم شیطون تر شدی عشق مامان
راستی در آخر یه چیزی بگم بخندی! خونه مامان بزرگ اعظمت طبقه سومه اونام که از روی محبت همش ما رو دعوت میکنن اونجا...تو نمیدونی با چه مراسمی این سه طبقه رو میرم بالا...بابایی ناصر میاد اول دستمو میگیره میکشه بالا بعد میبینه نمیتونم از پایین میره هولم میده روبه بالا منم هر چند تا پله وایمسم نفس تازه میکنم...بعد دوباره... به مامان نخندی ها ولی واقعا مثل تریلی شدم!!! نمی تونم تکون بخورم البته زانو درد و کمردرد هم که دارم... البته بازم بخاطر تو نیست تو که کوچولوی مامانی...من خودم خیلی اضافه وزن پیدا کردم...خدا بهم رحم کنه 9 ماهگی چی میشم!!!
«بعداز ظهر که رفتم خونه ویرایش می کنم و عکسهای تولد و واست میزارم الآن تو ادارم نمیشه »