حال و هوای قبل از عید نوروز
سلام آلبالوی مامان
فدای تو بشم عزیزم، اول یه ماشاالله و لاحول ولا قوه الا بالله میگم و بعد شروع می کنم... چون این روزها بیشتر از هر وقته دیگه ای هوش و ذکاوتت توجه همه رو به خودش جلب می کنه، نفسم روزهایی از زندگیت شروع شده که خیلی خیلی شیرین و نمکی و دلنشین تر از قبل شدی، و با حرفات و هوش بی حدت همه رو شگفت زده می کنی... گلم تقریبا دیگه همه چیز و میگی و می فهمی و حتی چیزهایی میگی که ما نگفتیم و شاید ماهها و یا حتی سال قبل گفتیم اونم یکبار!!!! و عجیبتر اینکه میدونی کجا به کار ببریشون...
مثلا دیشب رفتی رو چرخونک میگی دلم گنده شده میخوام لاغر کنم! بعدش شکمتو با نفس میدی تو میگی نگا شکم ندارم!!!!!
یا چند روز پیشا یه لگن و قابلمه آوردی گذاشتی رو هم رفتی روشون و شروع کردی به دست زدن و شعر خوندن، آخه تو از کجا میدونی برای آواز خوندن باید بری بالا؟!؟!
جمعه گذشته صبح که از خواب بیدار شدی خونه ی مامان بزرگ اعظیت بودیم، یهو نه سلامی نه علیکی گفتی: اعظی جون چشمم نزنی هاااااااااااا.... اعظی جونم گفت من چیه تو رو چشم بزنم آخه؟!؟! واقعا نمیدونم اینا رو از کی و کجا یاد گرفتی؟!!!!
پریشب هم یهو رفتی اسپند دود کنی و آوردی دادی به بابابزرگت گفتی مش طیب برام اسفند دود کن!!!!!!
جدیدا هرکاری و که میخوای انجام بدی و زوکی بهت میگن نکن با صدای شبیه جیغ میگی نَــــــــــــــــــــــــــــــــــــع، نونشو خیلی سفت و از ته دل می گی، ولی عزیزم وقتی کاملا منطقی و با آرامش برات توضیح میدیم که چرا نباید این کار و انجام بدی خودت قبول می کنی و انجام نمیدی و هرگز هم یادت نمیره!
مثلا وقتی میخوای بری سراغ کامپیوتر میگی مامان این برای دادایاسره؟ میگم آره عزیزم، میگی دست نزنم به وسایلش ناراحت میشه؟ میگم بله و با اینکه مثلا عاشق این هستی که مسواکش یا ساعتش و از روی میز برداری و دست نمیزنی
یا اینکه من یکبار فقط یکبار بهت گفته بودم وقتی میخوای به وسایل کسی دست بزنی اجازه بگیر، چند شب پیش که داشتم سالاد درست می کردم گفتی مامان جون اجازه میدی من خیار بردارم؟؟؟ بعدشم که بهت میدم میگی مرسی! آفرین و صدآفرین و هزار ماشالله به تو پسر باهوش و باادبم، تازه وقتی هم کسی یهو یه حرف بدی میزنه تو بهش میگی باادب باش، یا به شوخی بهت میگن بگو مامان گامبالو میگی نگووووووووو، یا میگی واقعا بی تربیتی!!!!
از خوردنی ها هم بگم که اول از همه عاشق پسته ای و تنها چیزایی که درست تلفظ نمی کنی یکی همین پسته س ، که هی میای میگی مامان کِسته بده!!!! یکی هم به "ه" و گاهی به "ر" میگی "خ"، مثلا میگی مامان چراغو خوشن کنم؟ یا میگی مامان خَواست به خودت باشه... از شیرکاکائو و بستنی و کشمش و گردو هم خیلی لذت میبری و خیلی دوست داری و کسی یه کم ازش برداره بغض میکنی میگی همشو خوردی!!!! ولی خوراکی های دیگه رو اگه بهت بگیم یه کم بهم میدی خودت میدی!!!
دیروز بهم زنگ زدی سرکار بودم میگی مامان خواست به خودت باشه ها، بعدشم میگی مامان قطع کن پول تلفنت زیاد میشه!!!!!!!!!!!!! اینو از کجا بلدی؟!؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عزیزم شیطنت هاتم خیلی عاقلانه تر شده، مثلا دیگه هی بی رویه نمیری به گلها دست بزنی و بریزیشون به هم، یا مثلا میگی مامان به این دست بزنم میشکنه؟ خراب میشه؟ میگم بله دیگه دست نمیزنی، و با خونه سازیت میشینی بازی میکنی و چیزهای خیلی جالبی درست می کنی، مثلا میگی مامان نیگا خَواپیما درست کردم؟
انیشتین مامان، بگم برات که شعرهای انگلیسی هم بعد از یکی دوبار تکرار می تونی تکرارشون کنی و ای بی سی دی و وان تو تری فور هم چپن در قیچی میگی! الان زوده ولی انشاالله از سه سالگی میفرستم کلاس زبان...
مامان جون خیلی خیلی مواظب وسایلت هستی و معمولا به کسی نمیدی مثلا یه روز پسر عموت اومده بود خونه مامان بزرگش ماشین بیخودیتو که بهش نخ میبستی و میکشیدیش برداشتی بردی خونه، و میگی مامان به آدَن نـــــــــــــــــــــــــــیمیدم!!! میگم مامان بهش بده بازی کنه میگی نــــــــــــــــــــــــع، ولی گاهی هم خودت کنار بچه ها هستی از وسایلات میدی بازی کنن ولی حواست بهشون هست!! نمیدونم بگم این اخلاقت خوبه یا بد! ولی فقط امیدوارم خسیس نشی! ولی حواس جمع چرا!(برعکس مامان بابات)
خب اواسط بهمن تولد مامان مریم بود که فکر کنم یه تولد رویایی شد براش، چون یه بار خونه ما براش تولد گرفتیم یه بار هم خونه برادرش همگی جمع شدیم و فامیلا کلی بهش کادو دادن، که دستشون درد نکنه و مبارکش باشه، البته همزمان با ولادت خانم زینب کبری همراه شده بود برای همین دخترخاله مامان برای مامان مریم کیک یا زینب گرفته بود....دعا میکنیم خدا بهش عمر با عزت همراه با سلامتی و شادی بده...
بعد از اون عروسی یکی از فامیلای بابایی بود که اونجا باز طبق معمول خیلی خوشحال نبودی ولی وقتی رفتی پیش باباییت بهتر شدی و شکر خدا شامتو خوردی...
امسال خداروشکر برف خیلی خوبی کل کشور اومد، و قزوینم بعد از چندین سال برف زیادی رو تجربه کرد، ولی خب چون شما امسال خیلی هی آنفولانزا گرفتی ما ترسیدیم ببریمت برف بازی، ولی بازم یه کم بردیمت پارک نزدیک خونمون، البته بیشترش من و باباناصر باهم برف بازی میکردیم تو هم از تو ماشین ما رو نگاه میکردی...
اوایل اسفند ماه هم دکترتو عوض کردیم و بردیمت پیش دکتر طارمیها که واقعا خدا پدر مادرش و بیامرزه و هرچی میخواد بهش بده، دو سه روزی خیلی دارو از طریق سرم و آمپول بهت داد درسته ما غصه میخوردیم ولی تشخیصش کاملا درست بود با همونا حالتو کاملا خوب کرد و یه دارویی بهت داد برای ایمنی بدنت، که امیدوارم با کمک اون دیگه کمتر مریض بشی اونم به این شدت! یک شب با چه سرعت و مشقتی من و بابات و عمه ت هم بردیمت آزمایشگاه، هم سونوگرافی هم سرم بهت زدیم و فلفور جواب آزمایشاتم به دکتر رسوندیم و کم کم با لطف خدا و علم دکتر خوب شدی، ولی خب بابا ناصرت گفت فعلا تا بعد از عید نوروز نباید بری مهد چون واقعا دلمون میخواست از بیماری دور باشی و یکم بهت برسیم تا جون بگیری، برای همین تقریبا یک ماهی بود که توی خونه بودی همش و فقط گه گاه با ماشین میرفتیم تا جایی و برمیگشتیم.
نمونه ای از خونه موندن و ادای نشستن بابابزرگتو در میاری!!!
یک شب که واقعا دلمون واست سوخت که حوصلت سر رفته بود بردیمت شهر شادی پارک الغدیر قزوین، واقعا بهت خوش گذشت و خونه موندن این چند وقت از دلت درومد و کلی برات خاطره شد، قول میدم بازم ببریمت و اینکه هوا گرمتر بشه با ماشینت هم میبریمت بیرون می گردونیمت و پارک های مختلف میبریمت عزیزدلم...
یه شب هم همینجوری یهویی با هم دیگه سه تایی رفتیم رستوران شانی قزوین، واقعا غذاش فوق العاده بود، شما هم چون تو ماشین خوابت برده بود یه کم اونجا کسل بودی ولی کم کم غذا تو خوردی و بازی رو شروع کردی...
خونه تکونیمون هم با کمک بسیار زیاد باباناصرت تموم شد و با کمک عمه کبرای مهربونت تمام ملافه های رختخوابها رو عوض کردیم و خیلی خوشگل شد... انشالله از هفته دیگه که میشه 21 اسفند میریم برای کارای عید و خرید و ... دست بابا ناصر و عمه کبری خیلی خیلی درد نکنه دوسشون داریم هزارتا...
پیشاپیش نوروز 1396 بر همه مبارک باشه و انشالله دیدار بعدیمون در سال 96 و رویدادهای عید... سال خوبی و برای همه نی نی وبلاگی ها و همه نی نی های دنیا آرزو می کنیم...
اینم دوتا عکس از رو عکسات تا سال بعد خدانگهدار...