شادمهر کوچولوشادمهر کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
عشق بین مامان باباعشق بین مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

عزیزدل ما شادمهر کوچولو

مرداد 96-شهریار

1396/5/23 10:43
517 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامانی سلام جیگر بابایی سلام عشق مامان بابا

خوبی خوشی سلامتی؟ نمیدونم وقتی که داری این مطلب و میخونی چند سالته، شاید یه نوجوان پرشور یا شایدم یه مرد خوشتیپ و موفق! عینکوای تصورشم حس خوبیه برام دلم قنج میره...! الهی قربون اون چهره مردونه و جذابت!محبتبغل

عزیزدلم انقدر این روزها حرفات باحال شده که حیفم اومد از یادم بره و نتونم اینجا برات بنویسم...آرام

جدیدا کارات خیلی جذابتر شده البته همه میگن نه فقط من! به خصوص عمه کبرات که کیف می کنه برای شیرین کاریات!چشمک

1. دیروز که عمه ت بهت گفت کنترل و براش ببری مشغول شمشیر بازی بودی، بعد عمه گفت شادمهر برام نمیاری؟ گفتی من مریضم!!!!!!!!!!!سکوت نمیتونم بیارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی عمه ت مونده بود اینو از کجا یاد گرفتی!!!!!!!!!!تعجب

2. نمونه ای از خنگ بازیات: خندونکوقتی تاریک میشه یا صدایی میاد میگی مامان هیچکس اومده؟!؟!؟! سوال-مامان هیچکس نیومده! هیچکس یعنی هیچ آدمی! -مامان هیچ آدمی اومده؟!؟!؟خطا یا وقتی میخوای بری دستشویی چراغ روشن باشه میگی مامان هیچکس اونجاست؟!؟!؟ - بابا! مامانی هیچکس یعنی کسی نیست! -خلاصه موندم چجوری بهت یاد بدم هیچکس یعنی هیچکس! نه اینکه یعنی کسی!کچل

3. وای شمشیر که بابات برات خریده بود همه جا رو میخواستی باهاش ببری!!!!ترسو هی میدویدی میگفتی مامااااااااااان الان میز و می برم! الان دیوار و میرم! الان مانیاد ( دوست مهدکودک که اذیت کاره) میبررررررررم! بی حوصله

4. جدیدا خیلی محبتتو ابراز میکنی و خیلی بیشتر دلت برای بقیه تنگ میشه،زیبا مثلا قبلا اگه کسی میخواست از خونمون بره میگفتی برو خونتون، ولی الان هی به عمه کبری و اعظی جون میگفتی نرید خونتون! یا میگفتی منم میام پیشتوووون... یه وقتهایی الکی میگی اعظی جون دوستت ندارم، بعد اعظی جون میگه پس من برم خونمون؟ میگی نه اعظی جون نرو دوستت دارم،محبت یا وقتی رفته بودی مهد هی میگفتی میخوام برم داهات میخوام برم داهات، که خانم بهزادپور معاون مهد به من گفت میخواد بره داهات شادمهر؟ گفتم نههههه! سوال گفت میگه میخوام برم داهات پیش بابابزرگم، عزیزدلم چون بابابزرگت یک عالم وقته داهات مونده دلت براش تنگ شده در صورتی که قبلا اینجوری یاد کسی که چندین ماه نمیدیدیش رو نمیکردی!بوس

5. نمیدونم چرا این اخلاقتو داری که هنوز عاشق یک سری وسایلت هستی، مثلا وقتی میگم من برم بخوابم رو بالشت میگی نههههههههههه نخوابنه خودم روش میخوابم، یا وقتی میگم الان غذاتو میخورم میگی نههههههههههههنه خودم میخورم، یعنی فقط کافیه یه چیزی و بگی نه، وقتی بهت بگم پس من انجامش میدم میگی نهههههههههههههه میکنم یا انجام میدم، مثلا وقتی میخوای بری دستشویی و بازیگوشی میکنی و نمیری، میگم من میخوام برم، میگی نههههههههههههه خودم ج.ی.ش دارم! خندونکوقتی یه چند روزی بخاطر اینکه آب بازی کرده بودی گاهی تو شلوارت جیش می کردی برات صندلی قصری با دمپایی دستشویی شکل ببعی خریدم دیگه دوباره شور و ذوق به قول خودت توهالت آرامداشته باشی و دیگه شلوارتو خیس نکنی ولی باورت نمیشه یه بار با دمپایی دستشوییه رفتی تا مهد کودک!!!! انقدر دوسش داشتی از پات در نمیاوردی، بعدشم که جاش گذاشته بودیش مهد بعد از ظهر سه ساعت کامل گریه کردی گریه گریه که دمپایی خودمو میخوام،گریه حتی بابات و فرستادی تا مهد ولی دیگه بسته بود، خلاصه یه وقتها اینجوری برای یه سری چیزای کم ارزش مثل دمپایی، لباس فوتبالی، و ... انقدر گریه میکنی که نگوووووووووو، گریهیه دفعه لباس فوتبالیت خیس بوده شسته بودمش انقدر گریه کردی که بپوشیش بابات برات اتوش کرد!!!!! فکر کن!!!! اینجوری پدر درمیاریااااااااااااااا !!!زبان

6. آهان چند تا چیز بگم راجع به اوایل دستشویی رفتنت، اول اینکه خیلی خیلی دیگه از مای بیبی بدت اومده، چون یه بار که رفتی آب بازی دیگه هی شلوارتو بعدش چند بار خیس کردی، منم بهت گفتم خب دیگه باید دوباره مای بیبیت کنم، گفتی نهههههههههههه مای بیبی نمیششششششششم! عصبانیگفتم پس تو شلوارت ج.ی.ش نمیکنی؟ گفتی نه دیگه نمی کنم، بعد یه دقیقه بعدش میومدی شلوارتو میدادی پایین می گفتی مامان ببین آه آه آه من مای بیبی نیستم!!! قه قههدیروزم کلی میخندیدی میگفتی مامان نی نیه طاها تو مهد کودک جیش کرد!!!!! بعد گفتم خب تو چیکار کردی گفتی بهش گفتم جیــــــــــــشو!!!! خندونکبعدشم کلی خندیدی!!!!!!!!!!!!!! وااااااااااااای دیگه ماها مرده بودیم از خنده خندهولی از طرفیم میخواستیم بهت یاد بدیم مسخره کردن کسی کار بدیه ، هی من بهت میگفتم نه مامان بهش بگو ببین من آقاام تو شلوارم جیش نمیکنم تو توهالت جیش می کنم بعد میگفتی مامانش میبرتش مای بیبیش میکنه طاهای جیـــــــــــــــشووو!!!! کثیف!!!قه قهه 

7. جدیدا هم کلی به تیپ و سر و وضعت میرسی، عاشق کلاه پرسپولیسیت و عینکتی، میخوای بری بیرون حتما باید بپوشیقوی

8. اگر کسی حرف بدی بزنه تو یاد نمیگیری بزنی فقط بهش میگی بّی تربیّتی با تشدید بعدشم میری دقش میکنی!نه

9. پریشب رفتی خودت سر گوشی مامان، نهتو کانتکت ها گشتی عکس بابابزرگت که داهاته پیدا کردی بهش چندبار زنگ زدی، تعجببعد دیدی که جواب نمیده عکس عمه کبراتو پیدا کردی بهش زنگ زدی میگی چیلا بابابزرگ جواب من و نیمیده؟!؟! سوالبعد عمه کبرات زنگ زده به بابابزرگت خواب بوده از خواب بیدارش کرده گفته چرا جواب شادمهر و نمیدی؟!؟ خندونکبعد بابابزرگت زنگ زده به گوشی جواب دادی بهش میگی بابابزرگ سلام چیلا جوابمو نیمیدی؟!؟!عصبانیخنده

عزیزدلم مرداد ماه ما فقط رفتیم یه باغ قشنگ توی شهریار، با دوستای بابایی علیرضا، خیلی خوش گذشت هم به تو هم به بابا ناصرت، چون استخر داشت کلی آب بازی کردین، بعدشم چندتا دوست پیدا کردی مخصوصا دوست دختر خوشگل خانوم به اسم آرنوشا خانوم ، که کلی باهاش بازی کردی حتی اجازه دادی ماشین بزرگتو باهات سوار بشه....!جشن

اینم مرداد 96 به روایت تصویر:

اینجا عمو بهمن داره بهت چشمک زدن یاد میده!چشمک

مامان دیدی تونسسسسسستم؟!عینک

اینم کیک یخچالی که خیلی دوست داری پسر خاله و دختر خاله بابا ناصر اومده بودن درست کردمراضی

اینم از تیپ هایی که میزنی میری بیرون، هنوز از خواب بیدار نشده کلاه و عینک و توپتو برمیداری تا تیپت حفظ بشه!!خنده

در راه مهدکودکعینک

اینم از شهریارآرام

شادمهر و آقا کسری!

شادمهر و آرنوشا خانوم!

ایشونم آقا فراز هستن!

اینم باباها در حال والیبال تو آب!

بفرمایین شاتوتخوشمزه

بفرمایین بستنی حاج بابا!

شادمهر و شمشیر بازی!

فدای تو مامانی و بابایی عاشقتیـــــــــــــــــــــــــــــــــــم!

 

پسندها (1)

نظرات (2)

کیان
7 شهریور 96 17:37
احسنت به شما.چقدر خوبه که تمام خاطرات شادمهر جان و خوب مینویسید .ما که موقع نوشتن تمام حرفاش یادمون میره یک سوالی هم داشتم با توجه به اینکه شاغل هستید رادوین جان صبح زود راحت بیدار میشه که بره مهد. چون ما به خاطر همین مسئله هنوز کیان رو مهد نبردیم
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
مرسسسسیزیبا شادمهر گاهی با خواب میره مهد چاره ای نیست دیگهچشمک