عید فطر مبااااااااالکه مباااااااالکه!
سلامممممممممم به روی ماهت به چشمون سیاهت نفسم
عید فطر مبااااااااااااارک طاعات همه قبول
عزیزکم کوکولوی من (به قول خودت وقتی قند میخوای میگی کوکولو کوکولو) از اینکه جلو چشمام هر روز داری بزرگ و بزرگتر میشی کلی کیف میکنم و خوشی میکنم و خدای مهربون و شکر میکنم...
گل پسرم قند عسلم الآن حدود یک سال و نیمته و شیطونی هات دیگه داره از کنترل همه خارج میشه!! از همه جا میکشی میری بالا بعد به خودت میگی انگوری انگوری! از مبل ها میری بالا میگی دلختی (درختی - یه بار یکی گفت مث میمون درختی میره از همه جا بالا و تو ذهنت موند!)
گوشه ای از کارای انگوری مامان و بابا!
اینم نمونه ای دیگر از انگوری بودنت!
خودتو جلو آینه نگاه میکنی میگی ای کیه؟ دامهله (شادمهره) عاشق پنجره و تلویزیونی البته نه اینکه از پنجره بیرون و نگاه کنی یا تلویزیون و بشینی تماشا کنی نه! بری بالای پنجره درارو هی باز و بسته کنی و قلب ما بیاد تو دهنمون! تلویزیونم هی بگیری تکون تکون بدی بازم قلب ما بیاد تو دهنمون! عاشق بازی کردنی کسی باهات بازی کنه کلی میخندی و کیف میکنی و دیگه از اون شیطونیا نمی کنی
اینجا هم از کمد نیمه باز خونه مامان بزرگ اعظمت رفتی و فضولی و وقتی صدات میکنن اینجوری میشی!
عشقم هووووووووووشت بالاااااااااااااااس هزااااااااااااااار ماشااااااااااااااااااااله به تو ...همه میگن زود بفرستیمت کلاس قرآن و زبان، و چون از همه جا میکشی بالا و پاهات و روبه تو خم میکنی و میری بالا و پایین و میرقصی بفرستیمت ورزش ژیمناستیک، مامان مریم همش میگه برات بازیهای هوشی بخریم چون گاهی هوشت و کارات اطرافیان و شگفت زده میکنه! مثلا نمونه اینکه یه کلمه ای خیلی گذرا گفته بشه زود میگی و فراموشش نمیکنی یا کسی و خیلی کوتاه ببینی و بعد از مدتها ببینیش بازم یادت هست! و...
از دوست دخمل های جدیدت بگم اول سلنا نوه دایی بابایی که می بینیش جدیدا یاد گرفتی بری پیشش و بهش بگی هلنا هلنا... نوه عموی باباییت هم که کلی خوشگله میبینی میری پیشش و میگی رها رها و کلی جلوش خجالت میکشی! با دخترهای سه چهار سال بزرگتر از خودتم جوری و کلی باهاشون بازی میکنی از جمله هستی نوه خاله بابایی و هلیا و ملیکا نوه های اون یکی خاله بابایی اونا هم کلی دوست دارن و باهات بازی می کنن...
خلاصه خدارو شکر میکنم که کمی از خجالتی بودن و غریبی کردنت کم شده و زود با بقیه جور میشی و اسمشونو یاد میگیری...مثلا تو مهمونی افطاری عمه مامان همش میگفتی عمو....حبیب سختت بود ولی میگفتی...همه چیو دیگه میگی فقط کافیه یکبار بگن تو هم شبیهشو میگی و بعد از چند بار اصلاحش میکنی... عزیزدلم چند روزیه میگی ماماااااااااااااان جی دارم (جیش) البته گاهی! امیدوارم زودتر یاد بگیری و از شر پوشک راحت بشی... چند روز دیگه هم که باید بریم سراغ واکسن 18 ماهگیت خدا بخیر بگذرونه شبها هم که همش بیدار میشی گریه میکنی بابات بچگی هی بیدار میشه میذارتت رو پاش یا بغلت میکنه هی آب میخوای بهت آب میده تا بخوابی و این داستان شبها چندین بار تکرار میشه...البته ما هم درکت میکنیم عزیزم چون داره سخت ترین دندونات در میاد...
این چند وقت هم کلی جاهای خوب خوب رفتیم
چند بار شبها افطاری رفتیم بیرون با فامیلهای بابایی و کلی اونجا بازی کردی... و خوش گذشت...
از نمونه افطاری هایی که رفتیم بیرون اینم موتور بابای سلناس
دوبار رفتیم همدان محل بابایی اینا یه بار اواسط ماه رمضان و یه بار هم سه روز تعطیلات بعد از عید...اونجا رو هم خیلی دوست داری و همونجا با رها خانوم خوشگل خانم آشنا شدی پسر با حیای من!
اینم گوشه ای از یکی از باغهای بابابزرگت (به قول خودت مش طیب)
اینم نمایی از آرامگاه پیامبر حیقوق نبی (ع) در تویسرکان
افطاری پسرخاله مامان بابای امیرحسین جان
دوتا افطاری هم دعوت شدیم یکی عمه مامان، یکی هم پسرخاله مامان جفتش پسر گل و خوبی بودی و کلی دلبری همه رو کردی...
چند تا هم مهمونی رفتیم مثلا مهمونی خونه پسرخاله بابایی که سه تا نی نی گل داره هستی و پرهام و بنیامین، که بنیامین کلی باباش با ارگ میزنه و اون میرقصه و خونه و حیاط با صفایی دارن و تو هم از بنیامین که چند ماه ازت کوچیکتره رقص یاد گرفتی!از رقصهاتم که قبلا گفته بودم یه پاتو میبری روبه داخل و هی میری بالا و پایین و دستهاتو میبری بالا و میچرخی و میگی مبااااااااالکه مباااااااااااالکه ... همینجا همینجا..... الهی فدات شم من!
(اگه تونستین این کارو انجام بدین!!!!!)
اینم بنیامین در حال رقص تو حیاطشون
اینم از گل پسر من!
اینجا هم سرباز کوکولو شدی!
در پایان با جواب این نرم افزار به میزان شباهت شما به مامان بابا خداحافظی می کنیم...