شادمهر کوچولوشادمهر کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
عشق بین مامان باباعشق بین مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

عزیزدل ما شادمهر کوچولو

تابستون 95 رنگارنگ!

1395/6/29 9:54
478 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان عسل مامان جیگل مامان عشق مامانniniweblog.com

niniweblog.com20 ماهگیت مبااااااااااااااااااااااااارک شادمهر شاااااااااااااااااااه من!niniweblog.com

شیر مادر قطع شد!خجالت

عزیزم روزها سریع و در پی هم میگذرند و تو بزرگ و بزرگتر و فهمیده تر و هوشمندتر از قبل میشیعینک ... الآن وارد 21 ماهگی شدی و از ابتدای 21 ماهگی از شیر مادر گرفتمت اما...خیلی برای همه عجیب بوووود که انقدر راحت بود!!! جشنآخه مدتها بود خیلی به شیر مادر وابسته شده بودی و با جیغ و گریه فقط شیر یا به قول خودت هیر میخواستی و دست از شیر خوردن نمیکشیدی مگر با گریه و به زور!...منم دیدم هر بار شیر خوردن تو با گریه ی تو و عذاب کشیدن من تموم میشه تصمیم گرفتم کم کم کمش کنم و قطش کنم، پروسه کم کردن شیر دو سه ماهی طول کشید اما قطع شیردهی یک روز!!! تعجبعزیزم فقط چند بار که شیر خواستی بهت گفتم شیر دیگه تلخ شده و اَخ شده و همه هم اطرافیان همینو بهت میگفتن دیگه همین شد که هر وقت شیر میخواستی اینو میگفتیم میرفتی و بعد از اونم تا یادت می افتاد میگفتی تلخ شده، اَخ شده!!! بغلو خودت دیگه نمیخوری...آفرین به پسر فهمیده ی خودم که دیگه مامان و مجبور به پروسه های عذاب آور فلفل زدن و سیاه کردن و.... نکردی من با تمام وجودم بهت افتخار میکنم عزیزدلم!niniweblog.com

شعر خوانی های شادمهرم:

- مامان: یه پسر دارم

- شادمهر: شاه نداله

- مامان: صورتی داره؟

- شادمهر: ماه نداله

- مامان: از خوشگلی؟

- شادمهر: تااااااا نداله

- مامان: به کس کسونش

- شادمهر: نیمیدم

- مامان: به کسی نشونش؟

- شادمهر: نیمیدم

- مامان: به کسی میدم؟

- شادمهر: کس باشه

- مامان: ملک باشه و؟

- شادمهر: ملک باشه

آ قربونت برم عزیززززززززززززم... همین پروسه ها در خصوص شعرهای دیگه از جمله پیرمرد مهربون، شادمهر کوچولو این مرد کوچک ( همش میگی درخونشون کولون داره)، خوشحال و شاد و خندانم و... niniweblog.comهست...شادمهر شاعرم عاششششششششقتم با این زبون کوچولوت و دلبری هات کلی همه ی فامیل و شاد میکنی عزیزززززززمبوس

شیطنت های جدید

عزیزم علاوه بر شیطنت های قبلیت از جمله از همه جا بالا رفتن، چراغها رو روشن خاموش کردن، یاد گرفتی مثلا ریش تراش و برداری بزنی به برق!!!!!!! بعدش بزنی به صورتت!! وای خدای من! همین الانشم دارم میگم تنم میلرزه!!! ترسوژیلت برداشته بودی سیبیلتو بزنی واقعا نمیدونم از کجا؟!؟!؟! هیپنوتیزمبعد زدی نوک دماغتو زخم کردی!!! کچلآخه مامان جان این چه کاراییه!؟ سوالتو رو خدا یه کم آرام تر بشو! وقتی سوار سرسره میشی خودتو دمرو پرت میکنی پایین!!!! خدای من فقط ازت میخوام مثل همیشه به فرشته های مهربونت بگی مراقب شادمهرم و همه ی کوچولوهای شیطون باشن که فقط تو هستی که اونا رو محافظت میکنی و فرشته های مهربونت! فرشته

اتفاقات رنگارنگ

اول اینکه یه مهمونی دیگه هم دادیم و بقیه ی فامیل های مامان و هم دعوت کردیم... تو این مهمونی دوستت محمدطاها هم بود ولی خب همچنان زیاد با نی نی های کوچکتر از خودت کاری نداری حتی اگه برننت یا چنگت بگیرن اصلا بهشون کاری نداری انگار میدونی ضعیفتر و کوچکتر از تو هستن! کلی هم با بابا علی و ... بازی کردی!

یه کم از هنرهای مامانیخندونک

دالی محمد طاهامحبت

شادمهرمم یه چی خورده با دور دهنش و لباسش!گیج

از شیطنت هات تو مهمونی ها هم دست بر نمیداری

 

دوم عروسی دوست بابابزرگ علیرضا 

عروسی آقای احمدی یکی از دوست های شوخ بابابزرگ یا به قول خودت باباعلی در جاجرود بود خیلی راهش طولانی بود غمناک ولی جالب بود عروسیشون از همه بیشتر رقص هماهنگ عروس دوماد و دکلمه ی داماد برای عروس با یه کلیپ که تو عروسی پخش کردن... شما هم که دور دهنت آبمیوه ای شده بود و هیچ جوره پاک نمیشد نتونستیم خیلی ازت عکس بگیریم.خندونک

سوم فریدونکنار

وای فریدونکنار امسال خیلی خیلی خوش گذشت کلی با دایی هادی مامان حال کردی و بازی کردی، کلی با باباناصر رفتی تو دریا آب بازی کردی، ما هم امسال یه قایق بادی سوار شدیم که به شدت توسط قایق موتوری میکشیدمون وسط دریا و یه سریمونم افتادیم وسط دریا! خیلی کیف داد! البته شب آخرشم مصادف شد با طوفان خیلی خیلی وحشتناک و چون هتل ماهم پنجره قدی سرتاسری رو به دریا داشت رعدهایی که به صورت هشت شاخه وسط دریا میزد و میدیدیم و درختها از جا کنده میشد از شدت باد و باران و شیشه میلرزید و شیشه های بعضی از اتاق های هتل به اسم هتل سیکا هم شکست و کلی آب تو اتاق جمع شد! ترسوخلاصه خیلی ترسناک بود و هممون نماز وحشت خوندیم و صبحش حرکت کردیم و بعداً متوجه شدیم عصر همان روز مازندران سیل اومده بوده!! گریهخیلی هیجان انگیز و وحشت آور بود و منو یاد آیه های قرآن بخصوص سوره زلزله مینداخت...  صبحش من و شما و بابا ناصر از بقیه جدا شدیم چون اونا از جاده هراز میرفتن تهران و ما میخواستیم بریم سمت گیلان و رشت و از اتوبان رشت برگردیم قزوین، برای همین اول رفتیم بابلسر پیش دوست بابایی که یه نی نی هم همسن شما داشت یادته؟ امیرعلی و میگم، ظهر هم راه افتادیم و شب رسیدیم منطقه آزاد انزلی و پیش عمه مامانی خوابیدیم و فرداش یه گشتی و تو منطقه آزاد زدیم و  ظهرش از اتوبان رشت قزوین رفتیم خونه...

اینجا داری یاد میگیری برای شنا پا بزنی

اینم همون قایق بادیه که باهاش رفتیم وسط دریا

منطقه آزاد انزلی مغازه عمه مامانتعینک

یه شب خوب در پردیس الموت

یه چند شبی هم تو تابستون بابای باباناصر از همدان اومد قزوین و به یمن باهم بودن رفتیم رستوران سنتی و باغ رستوران پردیس و کلی خوش گذشت فقط یه بدی داشت! شما از اول تا آخرش خواب بودی مامان! ماهم غذاتو ریختیم تو ظرف و برات بردیم خونهبوس

یه ظهر خوب در مجتمع تفریحی الماس شهر

یه روز جمعه که تهران پیش باباعلی و مامان مریم و دایی رضا بودیم بابابزرگ علی ما رو برد رستوران الماس شهر که زیر نظر شهرداری تهران هست و به بابابزرگت تخفیف میدن، اونجا یه محوطه بزرگ پره آلاچیق داره که از کنارش آب رد میشه، دوتا تالار عروسی و رستوران و سفره خانه سنتی داره کلا جای خیلی قشنگیه و کلی غذا خوردیم و بازی کردی و کیف داد.

شمال مجدد!

عزیز دلم 26 شهریور هم عروسی دوست بابا ناصرت به اسم آقا خالدبود شمال سمت املش، مجبور شدیم یه سفر دو روزه ی دیگه هم بریم شمال، اونجا هم کلی خوش گذشت و شبش هم خونه عمو بهمن اون یکی دوست بابا خوابیدیم، و تو راه هم جوج زدیم و کلی بازی کردیniniweblog.com

شیطنت های پسرم در صندوق عقب ماشین جایی که داریم جوج میزنیمخندونک

جدیدا هم باباناصرت یاد گرفته بعداز ظهرها میبرتت بیرون و تاب تاب و سرسره و کلی بازی میکنی قربون قد و بالات برم من!

گل من! در آخر هم بگم از امروز 29 شهریور که مامان بزرگ اعظمت اینا رفتن برای گردو چینی سمت باغ هاشون تو همدان دیگه میخوایم ببریمت مهدکودک! امیدوارم بتونی با مهد کودک خوب کنار بیای و گریه نکنی...خطا

niniweblog.com

پسندها (2)

نظرات (0)