آغاز سال 2017 مبااااااااارک
سلام سلام آقا کوچولوی من...شادمهرشاه من!
پسرگلم امیدوارم روزی که این خاطراتو میخونی با فرزندت نشسته باشی و کلی باهم به این مطالب و کارای تو بخندین! شاید یکی از اهداف من واسه ساخت این وبلاگ این بود که لحظه به لحظه خاطرات کودکیتو که بیشتر ما از یاد میبریم به یاد بیاری و لذت ببری... آمیــــــــــــــــــــــــــــــــن!
خب هورااااااااااااااااااااااااااا بریم سراغ پسرک شیطون من!
مثل همیشه اول بریم سراغ کارای جدید و بامزت:
اول بگم از شعرهایی که میخونی عشقم ! تقریبا 22 ماهه بودی که دیگه به طور کامل شروع به حرف زدن و شعر خوندن کردی...یعنی قبلش ما نصفه شعر و میخوندیم تو نصفه دیگه شو یا حرفهاتو نصفه میزدی و منظورتو میرسوندی، ولی از اون موقع کامله کامل هم شعر میخونی و هم حرف میزنی...حتی و فعل و فاعلم بلدی درست درجای خودش به کار ببری...مثلاً قبلا میگفتی......مامان اینو بگیرش: الان میگی مامان بگیر خودمو یا مثلا وقتی بهت میگم مامان بزار برات غذا بیارم، میگی مامان میخوای برای خودم غذا بیاری؟ یا مامان توپ خودمو بده و.... حالا جریان "خودم" برات میگم
حالا یکم از لیست شعرهایی که بلدی کامل بخونی و برات بگم: پیرمرد مهربون... آهویی دارم خوشگله... یه توپ دارم قلقلیه... اتل متل توتوله... عروسک خوشگله من...عزیزمن گل من تولدت مبارک... شاپرک خسته میشه... چشمک بزن ستاره....لالایی گل لالا...و بعضی شعرهای اونور آبی مثل: با من میرقصی من ازت خوشم میاد به دلم نشستی!!!!!!!!!!
حالا بریم سراغ اینکه چرا روی کلمه خودم اصرار داری؟!!؟! گلم از وقتی رفتی مهدکودک نمیدونم چجوری شده خیلی خسیس شدی...همش میگی این ماله خودمه... اون ماله خودمه... خیلی الان واسه ی همه خنده داره ولی خب عزیزدلم اگه این خسیسی ادامه پیدا کنه تا بزرگیات دوست ندارمااااااااا ... تو باید لارژ باشی همیشه چون اطرافیانت همشون اینجورین و خداروشکر آدم خسیس اطرافمون نداریم... حالا از همون مهدکودک تا الان اینجوری شده که همه چیو میگی ماله خودمه و زیاد تو جمله هات از کلمه ی خودم استفاده میکنی! مثلا میگی مامان شلوار خودمو بپوش، شونه ی خودمو بده، خودمو بگیر!!! یا مثلا میگی شکلات خودمو به "مانیاد" (دوستت تو مهد) نمیدم! و...
یکی دیگه از کارات عزیزم که بازم میگم الان کلی میخندیم و بامزس ولی بزرگ بشی زشت میشه اینه: مثلا خیلی وقتها نمیدونم چرا دوست داری شلوارتو دربیاری تو خونه!!! حالا یا گرمت میشه یا هرچی اصلا دوست نداری شلوار پات باشه و تند تند درش میاری! در این صورت با خشم من و بابات مواجه میشی و هی بهت میگیم اگه نپوشی ناراحت میشیم ... خودت بعدش تند تند میگی ببین بابا شلوار پوشیده، بابابزرگ شلوار پوشیده، ببین مامان شلوار پوشیده و خلاصه تک تک کسایی که اطرافتن و میگی ولی برای خودت تشویقی نمیشه که شلوارتو بپوشی....خلاصه ... چون میدونی با خشم ما مواجه میشی میگی عمه کبرا شلوارمو درآورد!!! یا میگی بابابزرگ اسباب بازیامو ریخت!!!!!!!!!!! و... البته اینم بگماااااااااا دروغ نمیگیااااااا ولی بازم این کارت زشته مامان جون.... چجوری میگم دروغ نمیگی؟؟ مثلا شروع میکنی به گریه میگی عمه کبری شلوارمو درار انقدر گریه میکنی که اون طفلک مجبور میشه درش بیاره بعدش که من بهت اخم میکنم میگی عمه کبری شلوارمو درآورد...یا وقتی که اسباب بازیهاتو میریزی زمین و بابابزرگتو مجبور میکنی باهات بازی کنه وقتی من با عصبانیت نگات میکنم میگی بابابزرگ ریختش و....خیلی چیزای دیگه اینجوری...عزیز دلم ازت انتظار دارم مثل قبلنات که اگه چیزیم میشکوندی میگفتی شادمهر شکوند همیشه مسئولیت کارای خودتو خودت به گردن بگیری حتی اگه با ناراحتی ما مواجه بشی...امیدوارم بتونم اینو بهت آموزش بدم عشقکم....
پسر تمیززززززززززززززم جدیدا خیلی خیلی تمیز شدی.... خداکنه وسواسی نشی یه وقت!! مثلا یه قطره غذا بریزه رو لباست انقدر بدت میااااااااااااااد که یا میگی تمیزش کن اگه جاش نرفت انقدر گریه میکنی تا درش بیارم همش راه میری میگی اینو درار اینو درار... دیگه غذاتو نمیخوری تا لباستو عوض کنم، یا حتی وقتی آب میریزی انقدر گریه میکنی میگی لباسمو عوض کن! دستمو پاک کن، دستمو بشور، پاتم خیس شد جورابمو درار و...... اینا حرفاییه که تقریبا هر روز ازت میشنوم و حتی بدت میاد دور دهنت کثیف بشه...حتی جدیدا وقتی کسی بوست میکنه بعدش تند تند پاکش میکنی!!!!!!! واقعا نمیدونم اینا رو از کی و کجا یاد گرفتی؟!!!؟!!! خلاصه که حتی دوست نداری آب یا یه آشغال ریز روی خودت یا اطرافت باشه و تا از شرش راحت نشی ول کن نیستی!
گلم تازگیا یه کمم لوس شدیااااااااا...مثلا اگه یه ذره پات زخم بشه...صاف یه جا میخوابی هی میگی نازش کن نازش کن، از جات تکون نمیخوری... یا وقتی دستت یا سرت به جایی میخوره هی میای میگی شادمهر و بغل کن...نازش کن، و تا نازت نکنیم دست برنمیداری...! عزیزدلم درسته یکی یدونه ماایی ولی قرار نیست لوس بشیاااا...خب حالا کوچولویی بدجور نازکش داری غیر از مامان بابا همه ی اطرافیانت نازکشتن ولی بزرگ بشی مرد بشی آقا بشی این کارا بده هااااااااا... البته خودم میدونم که به شرایط سنیت همه ی کارات تغییر میکنه و عوض میشی...مثل اون موقع که راحت شیر مامان و ترک کردی... یا الان که دیگه کمتر سمت خرابکاری میری و عاقلتر شدی...
عشق مامان انقدر شیرین کاریات و حرف زدنات شیطون بازیات قشنگن که اگه بخوام همشو تک تک بگم از حوصله ی تو دیگه به دور میشه ولی بازم اینو میگم که همیشه و همه جا با کارات و حرفات حسابی خودتو تو دل همه جا میکنی و از شیرین زبونیات کلی همه کیف می کنن....مثلا جدیدا به عمه ت میگی عمه جون؟ یا مامان جونه خودمه... یا بابا جون من؟ و خیلی کارا و حرفای قشنگ دیگه که واسه پسر دوساله ی من خیلی زود و شیرین میاد...
حالا بریم باهم سراغ اتفاقات این دو سه ماه گذشته....
اول از همه تولد بابا بزرگ علی بود که دعوتشون کردیم خونمون و یه تولد کوچولو براش گرفتیم...
اینجا هم سند اینکه همش میری سراغ گلها میگی دست نمیزنم!
دوم ماجرای سرما خوردگیت بود که یه دور بردیمت پیش دکتر افخم تهران، و به گفته ی ایشون بهت زانیتیدین دادیم و هی دو سه بار خوب شدی و دوباره حالت بد میشد چند شب تب بالا داشتی و یه شب از ترس بدو بدو بردیمت پیش یه دکتر خوب که انگار خدا یهو ظاهرش کرده بود به اسم دکتر معمارنیا که خداروشکر دستش خوب بود و بعد از اون دیگه کم کم شکر خدا خوب شدی و بردیمت واکسن آنفولانزا زدیم برات... بیشتر دکترا میگن آنفولانزا تو این فصل دور از ذهن نیست ولی تو خیلی بیشتر حساسی و ما متاسفانه مجبور شدیم تو سرما زیاد از خونه بیرون نبریمت که نکنه دوباره سرمابخوری، و بیرون هم که حسابی میپوشوندیمت... خلاصه پسرم تا یه باد بهت میخوره آب بینیت راه میافته... ما هم همش بهت میرسیم شیر موز ، آبلیمو عسل، سیب، و... بهت میدیم برات شبها بوخور میزاریم و خلاصه سعی میکنیم باهات بازی کنیم ولی زیاد از خونه و ماشین خارجت نکنیم ... انشاالله دیگه با بزرگ شدنت این حساس بودنت و زود زود سرماخوردنت کم بشه... و همیشه همه ی کوچولوها و شادمهرشاه من سلامت باشن... آمیـــــــــــــــــــــــــــــــن!
اینم جایگاه مخصوص میتی کمان من!
اینم اولین باری که دمپایی لاانگشتی پوشیدی و مارو شگفتزده کردی!!
سوم به همراه فامیلای مامانی رفتیم دریاچه خلیج فارس و کلی گردش و قایق سواری کردیم و خیلی خوش گذشت.
یه شب هم رفتیم بام تهران یا پارک پرواز تهران که البته درسته کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت ولی فکر کنم همان شد که بهت باد خورد و سرماخوردی!
اینم از عجول بودنت که خودتو رو سرسره پرت میکنی پایین!!!
شب یلدا هم در کنار اعظی جون و بابابزرگت به زبان خودت مش طیب بودیم و با عمه جون کلی خوش گذشت بهمون و انقده خوردیم و تو کشمش و گردو خوردی که غیر از تو بقیه مونم تا صبح خوب نخوابیدیم!
پسرم در حال زعفران کوبی و کمک به تدارک شب یلدا
یه کم بگم از مهدکودکت واست عزیزدلم، خیلی خاله هات مهربونن، همیشه هواتو دارن و حتی بخاطر سرماخوردگیت دو هفته نرفتی همش حالتو میپرسیدن، از اونجا همچنان شعر و قرآن داری یاد میگیری، و البته یه معایبی هم که بالاترا بهت گفتم داشته ولی در کل خداروشکر میکنم که دوست داری اونجا رو حتی بعضی شبها هی میگی بریم مهدکودک دوردونه ها...حالا امسال اگه بشه که انشاالله میخوایم تولدتو تو مهد برات بگیریم...چون تو این مدت چندتا جشن تولد هم بوده که تو هم شرکت کردی...
اینم شادمهرم تو مهدکودک و تولد دوستاش...
آغاز سال 2017 میلادی هم که مصادف بود با شب تولد عمه کبرات و مردم کلی خوشی میکردن بخصوص اونایی که خارج بودن ... ماهم کم نیاوردیم !
2017
عزیزدلم موهات خیلی بلند شده بود برای بار دوم بود که بردیمت آرایشگاه...(قبلا همیشه مامان بزرگ مریم یه کم موهاتو کوتاه میکرد که تو چشمت نیاد) باباناصر میگه که خیلی پسر آقایی بودی و با یه باب اسفنجی مشغول شده بودی و آقای آرایشگر هم خیلی مهربون بود و بازم دوست داری که پیشش بری...
مدل کوچولوی من
در آخر هم تولد عمه کبرات بود که بازم من و تو و بابات بودیم با عمو یاسر و عمه کبری، درسته خیلی خودمونی بود ولی خیــــــــــــــــــلی خوش گذشت هم به قول تو جوج زدیم هم کلی جشن گرفتیم و تو میرقصیدی... قربون شکلت برم که انقدر عاشق بعضی آهنگها مثل لالایی خوندن چرا(یه عروسک محبوب بچه ها)، هستی و تند تند خوشحال میشی و میچرخی و میرقصی...
عزیزم جیگلم دفعه ی بعد تولدته با یه کادوی سوپرایز و یه تولد باحال منتظر باش.....
با یه عکس خوشگل از شادمهر و پسر عموش آدرین ازتون خداحافظی میکنیم