شادمهر کوچولوشادمهر کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
عشق بین مامان باباعشق بین مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

عزیزدل ما شادمهر کوچولو

روزهای طلایی مادر و پسری

1395/7/27 10:34
534 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااااام جینگووووووولی مامان گوگوووووووولی مامان

امروز که دارم برات مینویسم دقیقاً 21 ماهت تموم شده گلم... انشالله تمام زندگیت مملو از شادی و عشق و خوشبختی باشه جیگل مامانبوس

خب تو پست قبلی گفته بودم میخوایم بزاریمت مهدکودک اولش خیلی میترسیدی و گریه می کردیگریه، این مهدکودک و همکارم معرفی کرد و گفت هم خیلی قشنگه هم مربی هاش خیلی خوبن هم مدیرش خیلی مهربونه...اوایلش کم کم گذاشتیمت یک ساعت دو ساعت، بعدش کم کم گریه هات کم شد و شکر خدا خوشت اومد... آرامخدا رو هزار مرتبه شکر که مهد خیلی خوبیه و کلی شعر بهت یاد دادن، عمو زنجیرباف میخونی...لی لی حوزک میخونی... اسم مهدتم میپرسیم میگی: دوردانه ها...هر وقتم میگیم بسم الله میگی: قل هُبَ الله و... بقیه ش یادت نمیاد! خنده 

راستی نمیدونم بهت گفتم یا نه از وقتی وارد خونه خودمون شدیمااااااااااا از دست تو تمام چیزا رو با چسبی به اسم چست هل، که به هیچ وجه کنده نمیشه چسبوندیم!!! شکلک های یاهوبه عنوان مثال: شمعدونها رو به میز!!!!!!!!!!!!!! خندونکمیز و به سرامیک!!!!!!!!!! خندونکاستند و به زمین!!!!!!!!! خندونکو چیزهایی از این قبیل.... شکلک های یاهوالبته گلدونها و وسایل تزیینی هم یا جمع کردیم یا گذاشتیم بالاترین نقطه های خونه، اما یه گلدون بلند کناری داریم هر روز کارته که میری گلهاشو درمیاری و پخش زمین میکنیهیپنوتیزم... بعدشم میگی دست نمیزنم! نیگا میکنم!!!! اجازه

کلا باید خدمت شما عرض بنمایم فقط کافیه نیم ساعت فقط نیم ساعت دنبال شما ندویم و کاری به کارت نداشته باشیم، تمام وسایل خونه رو میتونیم وسط اتاقها پیدا کنیم، از وسایل آشپزخانه بگیـــــــــــــــــــــــــــر تا ماشینها و اسباب بازیهات و لباسها و....... یعنی من کارم شده هر شب خونه دسته گل تحویل میدم فردا بعداز ظهرش خونه انفجاری تحویل میگیرم!!!!

شادمهرم اینم بگم که مثل اسمت مملو از مهر و عشقی و خیلی همه رو دوست داری، وقتی مدتها هم کسی و نمیبینی همش یادش میکنی محبتبه این صورت به عنوان مثال: 

- دایی هادی کجاست؟سوال

-خونه شونه

-یاسی کجاست؟سوال

- پیش دایی هادی

- زن دایی کجاست؟سوال

- پیش یاسی و دایی هادی خونه شونه

- خونه شون کجاست؟سوال

- تهرانه

فقط مونده بگی تهران کجاست؟!؟! خندهو همینطووووووووووووووووووووور بقیه فامیل از مامان بزرگا و بابابزرگا بگیییییییر تا خاله ها و دایی ها و عمو ها و.......محبت

الهی فدای اون مهربونیا و دل تنگیا و معرفتت بشم من شادمهر پرمهرمبغل

خب بریم سراغ برنامه های مهر ماه 95

اول یه روز که تهنا بودیم ( مامان بزرگ بابابزرگت و عمه و بقیه رفتن گردو چینی همدان) رفتیم سمت روستاهای اطراف قزوین از الولک و ...بگیررررر تا الموت که آخرش هم یه جا توی الموت پیدا کردیم و اونجا نشستیم خیلی خوش گذشت ولی خب چون سه نفره بودیم زودی حوصلمون سر رفت و بعد سه چهار ساعت برگشتیم

دوم عروسسسسسسسسی بود بازمزیبا

عروسی نوه عمه مامان به اسم آقا امید، که با یکی از هم دانشگاهی هاشون به اسم مرضیه خانوم ازدواج کردن که خیلی خیلی به هم میومدن انشاالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشن، شکلک های یاهوخیلی هم عروس خانم هنرمندن و سفره عقدشو خودش به همراه مادر شوهرش که دختر عمه مامان میشه درست کرده بود،تشویق خیلی سالن زیبایی بود توی خیابان شریعتی تهران به اسم تالار متین و حسابی سنگ تموم گذاشته بودنجشن... دستشون درد نکنه...پسرم شما هم خیلی خیلی شیطونی کردی تا موقعی که پیش بابات بودی تو مردونه حتی نذاشته بودی یک لحظه هم بابای بیچارت بشینه و همش یا دم آسانسورها بودی یا میکشیدیش بیرون یا هی میخواستی لباسهاتو در بیاری،کچل وقتی هم اومدی پیش من همش میخواستی به وسایل سفره عقد دست بزنی و همش دور تا دور سالن میچرخیدی و من میترسیدم که گم نشی...خلاصه خیلی اونشب شیطونی رو از حد به در کردی مامان...

دایی رضا و شادمهر دامادهای آیندهniniweblog.com

سوم هم یه روز رفتیم خونه پسرخاله بابایی که تو بهش میگی هَعید باهتانی---> سعید باستانی کلی با نی نی هاش بازی کردی به خصوص هستی دختر بزرگه شون خیلی جوری، پسرخاله بابا یه جای خیلی بزرگی و جلوی پنجره ی خونشون درست کرده که توش پر از پرنده است و گیاهه و تو اونجا رو دوست داشتی و هی پرنده هاشو نگاه میکردی و میگفتی جوجو جوجو... جیک جیک

چهارم اوایل محرم حسینی بود که رفتیم امامزاده حسین قزوین همایش شیرخوارگان حسینی ... طاعاتت قبول پسر کوچولوی مامان، امام حسین حافظ و نگهدار تو و همه ی کوچولوهای شیطون باشه... آمیــــــــــــــــــن!

پنجم هم توی عاشورا تاسوعا بود که چون سه شنبه چهارشنبه بود پنجشنبه رو هم مرخصی گرفتیم و رفتیم همدان پیش مامان بزرگت اینا، اونجا هم خیلی عزاداری خوبی برگزار بود و نذری هاشونم همش آبگوشت بدون نخود لوبیا بود! گیجتو هم با بابایی تو دسته ها میرفتی و کلی سینه میزدی قربون دست کوچولوتハート のデコメ絵文字...عزیزکم باغهای بابابزرگت اینا پر از گردو و آلوئه، که از زمان کودکی داشتن و جدهای بزرگوارشون درستش کرده بودن خیلی کهن و بزرگ و زیبان که همه رو چیده بودن و خشک کرده بودن که آوردیمشون قزوین، ولی یه باغ جداگانه هم بابابزرگت خودش درست کرده که خیلی زیبا توش همه چی کاشته، از سیب و بادمجان و گوجه بگیر تا پیاز و فلفل و لوبیا سبز و.... که من خیلی اونجا رو دوست دارمآرام فکر کنم تو هم کلی خوشت اومده بوود و سیب میچیدی چون شاخه های درختش تا رو زمین اومده بود...

اینجا تو دسته داری با بابایی عزاداری میکنیبوس

اینجا باغ کوچیکه بابابزرگته که گفتم

اینجا هم تازه اولین بار بود یه جناب خر رو از نزدیک میدیدی برای همین اول گفتی گربه رو ببین!!! خندهگفتیم این گربه نیست گفتی گاوه میگه ما ما خندونک گفتم مامان این خره! گفتی هَره میگه بق بق بقوووووقه قهه 

میخواستی خیلی کمک کنی برای همین چندتایی میچیدی!!راضی

پسرکم بعد از اینکه از همدان برگشتیم باز تو سرماخوردگی داشتی با هزار مکافات تونستیم بعد از دو روز دوندگی ببریمت پیش دکترت دکتر امامی،شکلک های یاهو که خداروشکر دکتر گفت ایندفعه برونشیت نیست و سینه ت چرکی نیست فقط یه کم گلوت خلط داره، به آقای دکتر گفتم چرا هی زود زود تو مریض میشی و میترسم ضعیف بشی، خطاگفت تو یه کم حساسی به یه سری میوه ها، سرما، دودها، آلودگی، عطر تند و بوی تند و... که همشو تو یه کاغذ بهم داد، بعدشم برات یه شربت نوشت به اسم آسماویت گفت اگه اینو بهش بدی و مواظبش باشی و اون موارد و رعایت کنی دیگه خیلی کمتر مریض میشه...الهی به حق این ماه عزیز بیماری از شادمهرم و همه ی کوچولوهای نازنازی دور باشه، آمیـــــــــــــــــــــــــــن

26 مهر هم که تولد بابایی بزرگ علیرضا بوووووود که کلی بهش تبریکات گفتیم ولی هنوز نرفتیم خونشون برای جشن تولد انشاالله پست بعدی و با تولد بابابزرگی شروع میکنیم... بابابزرگ جووووووونم که همش یادت میکنم و میگم باباعلی کجاست...خیلی دوست دارریییییییم همیشه زنده و پاینده باششششی ...niniweblog.com niniweblog.com

تولدت هزار هزار هزار بار مباااااااااااااااااااااارک

bday

عزیزم چون این چند وقت خیلی بیشتر با مامانی بودی (چون بابایی خیلی کار داشت و دیرتر میومد خونه مامان بزرگت اینا هم نبودن) هم خیلی بیشتر به مامان وابسته شدی هم بخاطر مهدکودک خیلی اجتماعی تر شدی، همونی که مامان همیشه دوست داشت!زیبا همش هم باهمدیگه عکسهای سلفی گرفتیم براهمین مهرماه روزهای طلایی من و تو بوووووووووووود....

با یه منظره ی کوچیکی از طبیعت بکر تویسرکان همدان که خودم عکسشو گرفتم بای بای میکنیمشکلک های یاهوشکلک های یاهوشکلک های یاهوشکلک های یاهوشکلک های یاهو

میان رود

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

کیان
23 آبان 95 9:25
سلام شادمهر جون ما نرفتیم فقط یکم دیر به دیر میام راستی سلام مامانی شما که روز کوهنوردی اداره برای مامان من رسونده بود به دستمون رسید. مرسی از لطفتون. میبینم که همچنان شیطونی میکنی و خونه رو بهم میریزی ای شیطون بلا من اگه یک دونه از این خرابکاریهای شمارو بکنم مامان منفجر میشه آفرین به مامان شما که صبر و طاقت زیادی داره ماشالله حرف زدنتم که از سنت جلوتره آفرین
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
سلام چه خووووووب شد اومدین دلمون براتون تنگ شده بود...مرسی ممنوووون
کیان
28 آذر 95 15:30
شادمهر جون شنیدم سرما خوردی. بلا به دور باشه عزیزم. به حرف مامان و بابا گوش بده تا زودی خوب بشی.