شادمهر کوچولوشادمهر کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
عشق بین مامان باباعشق بین مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

عزیزدل ما شادمهر کوچولو

بدترین روزهای زندگیمون :(

1393/12/19 20:36
1,453 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شادمهرم همه ی زندگی و امیدمniniweblog.com

بالاخره بعد از یه عالمه روز اومدم تا برات از بدترین و عذاب آورترین روزهای زندگیم بگم...غمگین

میدونی نفسم زندگی همیشه خوب و خوش و خرم و به کام و خواسته ی ما نیست! گاهی بازیهای بدی با آدم میکنه مهم اینه که بتونی این روزها رو با استقامت و توکل به خدا و بردباری و صبوری پشت سر بزاری گلکم...از ته قلبم آرزو میکنم یه همچین روزهایی تو زندگیت نباشه و سراسر زندگیت پر از سلامتی توام با خوشبختی و موفقیت باشه عشق کوچولو و میوه ی دلم...niniweblog.com

 اگه دوست داشتی جزییاتشو بدونی برو ادامه مطلب...

این عکسها مال روزهای قبل از بیمارستانته

این عکسها هم مال روزهای بیمارستانته 

اینجا هم تازه مرخص شدی و با ناخن هات پیشونیتو کندی!!!

الهی قربون اونگه و اونبه و اَو و او گفتنت بره مامان...قول بده دیگه مریض نشی انشااللهبوس

niniweblog.comتو قلبمی همیشه نفسم niniweblog.com

صبح روز 44 تو، حدودای ساعت 3:30 صبح خیلی گرسنه ت بود پاشدم که بهت شیر بدم دیدم واقعا نمیتونی بخوری نمیتونی نفس بکشی و گلو و بینیت به شدت پر شده و نفس کشیدنت سریع و سخت شده! من و بابات خیلی ترسیدیم بغلت کردیم و فورا بردیمت بیمارستان قدس...اونجا خانم دکتر کشیک دستور رادیولوژی داد و پس از مشاهده عفونت تو ریه هات دستور داد بخش نوزادان بستری بشی! بستری شدن تو همان و شروع روزهای عذاب من همان! گریه 9 روز درد و رنج و گریه شده بود کار من...زیر چشمام گود رفته بود و صورتم زرد شده بود...همش بخاطر تو بود نفسم بخاطر اینکه طاقت دیدن عذاب و اذیت شدنتو نداشتم...تو هنوز واسه رگ گیری و سرم و آمپول خیلی خیلی کوچولو بودی! niniweblog.comرگ گیری واسه همه مادرها تو اون بخش شده بود کابوس وحشتناک! مادری نبود که بگن بچت رگش خراب شده و گریه ش درنیاد! niniweblog.comآخه عزیزم رگ شما خیلی ظریف و کوچولوئه و هر دو روز یکبار خراب میشه برا همین تقریبا تو این 9 روز 5 بار ازت رگ گرفتن.niniweblog.com..همزمان با گریه های تو منم زار میزدم واقعا دردآور بودغمناک...هر وقت پرستارها میومدن بالاسرت با یه ترسی بهشون نگاه میکردی و دل مامان کباب میشد...بدتر از این درد، درد شیر نخوردنت بود چون دکترها دو روز اجازه ندادن بهت شیر بدم میگفتن میپره گلوت و میره تو نایت، خلاصه دیدن گرسنگی تو رنج آورترین لحظات زندگیم بود...هی پستونکتو میزدم تو آب قند میزاشتم دهنت و تو با یه حرصی شدید میکش میزدی بعد که شیرینیش میرفت دوباره مینداختیش و گریه میکردی! تا صبح بالا سرت مینشستم و هر پنج دقیقه یه بار میزدم تو آب قند و میزاشتم دهنت که کمتر احساس گرسنگی بکنی! niniweblog.comاولین بار بود در زندگیم نشستنکی خوابم میبرد و در عرض 30 ثانیه خواب هم میدیدم و دوباره بیدار میشدم...خواب آلود

عشق کوچولوم همه ی اینا فداسرت فدای یه تار موت تو فقط اذیت نشی من مهم نیستم اینا رو فقط برا اینکه بعدها بدونی برات نوشتم...عذاب آورتر تر از همه روز ششمت تو بیمارستان بود که درحالی که فکر میکردیم خوب شدی و مرخص میشی با ناباوری دیدیم دوباره مثل روز اولت شدی! همونجوری خرخر سینه و سرفه و...! niniweblog.comniniweblog.comدیگه از گریه اشک چشمی واسم نموند...خلاصه دکتر طارمیان فوق تخصص عفونی کودکان اومد بالاسرت و چندین آزمایش با چندین داروی قوی برات تجویز کرد که خداروشکر کم کم خوب شدی...البته بگم روز ششم که دکتر خودت دکتر مهرپیشه دوز داروتو زیاد کرد بهش حساسیت نشون دادی یک دفعه از سرتا پات مثل لبو قرمز شد و جیغ و گریه کردی و همزمان خرابکاری تو پوشکت سبز که من با هول و ولا پرستار و صدا کردم بعد از اینکه داروتو قطع کردن خوب شدی! واقعا کاش دکترهای ما بدونن چه دوز دارویی واسه چه سنی تجویز کنن انقدر پسر من اذیت شد... کچلخلاصه تو این مدت یاد گرفته بودم کلی فیزیوتراپیت میکردم و بهت بوخور میدادم و یک لحظه هم چشم ازت بر نمی داشتم...

بگذریم با این نوشته شاید ذره ای فقط ذره ای از درد اون موقع رو برات گفتم شادمهرم ولی بدون عذابش واسم وصف ناشدنی بود...

همه ی فامیل واست نذر و نیاز کرده بودن و دعات میکردن...مامان مریم که از غصه ت خودشم مریض شده بود...niniweblog.comخلاصه بدون که خیلی خیلی هوادار و دوستدار داشتی و تو اون مدت کم خودتو تو دل همه جا کرده بودی...محبت

الانم که خونه ایم بازم بینی ت کیپه دیروز بردیمت پیش دکتر امامی که گفت همه چیت خوبه و همه این مشکلاتت بخاطر ریفلاکس معده ت بوده که شیر رفته تو ریه ت و عفونت کرده... دارو داده امیدوارم از ته قلبم که زودی خوب خوب خوب بشی و دیگه هیچوقت انقدر سخت مریض نشی...نه تو و نه هیچ کدوم از دوستات و هم سن و سالات...قول بده بینیت هم زود خوب خوب بشه تا شب عیدی خیال مامانت راحت بشه...yahoo praying emoticon

از همه دوستان گل و مهربونم التماس دعا دارمyahoo praying emoticon

ببخشید دیگه گاهی هم مطالب میتونه شاد نباشه...دفترچه خاطران پسرمه دیگه معذرت میخوام

دوستت داریم عمر و زندگیمون ... بابات داغون شده بود و همش به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بردیمت عروسی تو اون شب سرد و بارونی! دو بار هم تو اون 9 شبی که ما پیشش نبودیم فشارش رفته بوده بالا و رفته دکتر به حدی که مویرگ های سرش از درد داشته میترکیده دور از جونش...اینا فقط دلیلش عشق بی حد ما به توئه...پس قول بده همیشه سلامت باشی ... همیشه....niniweblog.com

راستی قبل از ورودت به خونمون جلو راهت بابات خروس کشت... و نذر کرده که تابستون برات گوسفند بکشه و ببریمت پابوس امام رضا (ع) انشالله...محبتبوس

پسندها (6)

نظرات (12)

مامان آرمین
22 اسفند 93 23:35
وای خدا خیلی ناراحت شدم عکسارو دیدم.فدای شادمهر کوچولوی نازم بشم من.ایشالله زودی خوب شی و دیگه هیچ وقت مریض نشی خاله قربونت بشه عزیییییزم.دوست خوبم خسته نباشی.خداروشکر که شادمهر مرخص شده ایشالله حالش خوب خوب شه.خدا نگهدار همه ی بچه ها باشه.خیلی سخته
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
سلاااااااااام خاله خوووووبش مرسی ممنوووووووونم انشالله هیچوقت هیچ نینی ای مریض نشه یا لااقل سخت مریض نشه الهی آمین
مامان آرمین
22 اسفند 93 23:39
عزییییییز دلم چقدر شبیه مامانشه.ای جاااانم.دوست خوبم این چند روز توی بیمارستان حسابی اذیت شدی الان که خداروشکر شادمهر جون حالش خوب شده تو هم به خودت برس و غذاهای مقوی بخور تا ی شیر مقوی و خوشمزه بدی به شادمهر خاله.تا این دو روزی که شیر نخورده جبران سه.
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
چشششششششششم حتماً ممنووووووووونم دوست خیلی خوبــــــم
مامان بهی
23 اسفند 93 7:47
واي عزيزم الهي بميرم واست شادمهر جون وقتي اين پست را ديدم باورم نمي شد خيلي عكساتا كه ديدم ناراحت شدم من كامل دركتون مي كنم عزيزم من و شايانم 5 روز از بهترين روزهاي عمرمون را كه بايد تو ناز و توجه باشيم تو بيمارستان بوديم ما از روز دوم بدنيا امدن شايان تا 7 روزگيش تو بيمارستان بوديم با خوندن اين پستت تمام خاطرات بدم زنده شد دقيقا همين روزا بود خيلي دعا مي كرديم شب عيد خونه باشيم ميدونم چه حالي داشتي وقتي ازش رگ مي گرفتن من 5 روز فقط گريه كردم و مريض شدم اصلا بخيه هام يادم رفته بود فقط نگران شايان بودم مادر بودن همينه عزيزم خداراشكر كه شادمهر جون بهتره خيلي مواظبش باش ان شاالله ديگه هيچ وقت بيمارستان نرين من هنوزم بعد دو سال از روز بعد تولد شايان تا چند روز حالم بد ميشه
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
سلاام دوست خوووووبم مرسی از همدردیتون... واقعا انشاالله که هیچوقت هیچ مادر و هیچ نی نی ای این روزها رو نبینه و همیشه همه ی کوچولوها سلامت باشن
مامانِ نی نی
23 اسفند 93 8:52
بمیرم الهی. چی شدی پسر؟ نبینم مریض بشی کوشولو. مامانِ مهربون. خدا کمکت کنه. بهت قول می دم بزودی گل پسر خوب می شه و روزای سختت تموم میشه. واسش گوسفند عقیقه کنید. الهی خودت مواظب همه ی نی نی ها باش.
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
خدا نکنه خاله جون مرسی ممنونمچشم حتماً...براش خروس کشتیم گوسفند و پابوس امام رضا هم باباش نذر کرده حتما انجام میدیم بازم ممنون
نازنین مامان رادین
23 اسفند 93 12:50
وای عزیزم الهی هیچ وقت همچین روزهایی رو تجربه نکنی،کوچولوی خاله با اون نگاه معصومت دلم کباب شد رو تخت بیمارستان دیدمش ان شالله همیشه سلامت باشی عسلی
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
مرسی ممنووووونم خدا نصیب هیچ مادر و فرزندی نکنه و همیشه همه ی نینی ها سلامت باشن...الهی آمییییییین
مامان محمد طاها
24 اسفند 93 10:32
خاله قربونت بره که بیمارستان خوابیدی منو یاد محمدطاهای خودم انداختی که وقتی هم سن وسال خودت بود بیمارستان خوابید .... خیلـــــــــــــــــی روزهای بدی بود اومیدوارم دیگه نه برای شادمهر کوچولو ونه برای بچه های دیگه این اتفاق نیفته
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
وای خدای من! محمدطاهامونم بیمارستان خوابیده بوده؟ واقعا سخته خدا نصیب هیچ مادر و فرزندی نکنه... الهی آمین
مامان مریم
24 اسفند 93 11:50
عزیزم چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتین ایشالا که بزودی خوب خوب بشه منم خیلی از مریضی بچه میترسم خدا خودش به دادمون برسه
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
ممنوووووونم خاله جونش... انشاالله خداوند نصیب هیچ مامان و نی نی ای نکنه و همیشه فرشته کوچولوهامون سلامت باشن ... آمین
شیوا مامان بهراد
27 اسفند 93 13:08
وای شادمهر کوچولو چرا انقدر بد مریض شدی ایشالا که دیگه این روزهای سخت تکرار نشن. یاد اون دوشبی که بهراد زردی داشت و من تا صبح نخوابیدم افتادم خدایا به همه مامانها صبر بده و طاقت
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
انشالله خاله جون... مرسی... الهی بمیرم واسه بهراد کوچولو... انشاالله همیشه همه نینی ها سلامت باشن
مامان ایلیا
28 اسفند 93 0:34
سلام به شما مامان مهربون واقعا سخته الهی بگردم شادمهر کوچولو چی کشیده الهی که دیگه هیچوقت گذرتون به بیمارستان نیفته. خداروشکر که حالش بهتر شده
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
ممنووووونم عزیزم انشالله شما و پسرتونم همیشه سلامت و شاد باشین
آبــــــــــجی ومــــــامــــــان پــــــــارسا
28 اسفند 93 0:45
میخوام هفت سین عید رو با یاد تو بچینم ... سبزه را با یاد روی سبزه ات ... سمنو به یاد شیرینی لبخندت ... سایه دانه به رنگ چشم هایت ... سرکه با یاد ترشی مهربانیت ... سیب با یاد تردیه گونه هایت ... سکه با یاد درخشش قلبت ... سیر با یاد تندی کلامت ... عزیزم عیدت مبارک...............
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
ممنوووووووونم عید شما هم مبااااااارک
مامان سیما
5 فروردین 94 0:47
عزییییییییییییییییییزم شادمهر کوچووووووووووووولو انشالله همیشه سالم باشی تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد خوشگل خاله
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
مرسسسسسسسسسسی خاله خوووووووووووبم
مامان امیرعلی کوچولو
10 فروردین 94 15:27
سلام مامان مهربون میدونم چی کشیدی مردی و زنده شدی...منم تو 2 ماهگی پسرم سرماخوردگی رو تجربه کردم! مام صبح و عصر میبردیم آمپول میزدیم...خدا رو شکر به خیر گدشته..میبوسمش..به مام سر بزنی
مامان مژی و بابا اژی
پاسخ
سلام عزیزی ممنوووونم...منم میبوسمتون...چشم حتما