بدترین روزهای زندگیمون :(
سلام شادمهرم همه ی زندگی و امیدم
بالاخره بعد از یه عالمه روز اومدم تا برات از بدترین و عذاب آورترین روزهای زندگیم بگم...
میدونی نفسم زندگی همیشه خوب و خوش و خرم و به کام و خواسته ی ما نیست! گاهی بازیهای بدی با آدم میکنه مهم اینه که بتونی این روزها رو با استقامت و توکل به خدا و بردباری و صبوری پشت سر بزاری گلکم...از ته قلبم آرزو میکنم یه همچین روزهایی تو زندگیت نباشه و سراسر زندگیت پر از سلامتی توام با خوشبختی و موفقیت باشه عشق کوچولو و میوه ی دلم...
اگه دوست داشتی جزییاتشو بدونی برو ادامه مطلب...
این عکسها مال روزهای قبل از بیمارستانته
این عکسها هم مال روزهای بیمارستانته
اینجا هم تازه مرخص شدی و با ناخن هات پیشونیتو کندی!!!
الهی قربون اونگه و اونبه و اَو و او گفتنت بره مامان...قول بده دیگه مریض نشی انشاالله
تو قلبمی همیشه نفسم
صبح روز 44 تو، حدودای ساعت 3:30 صبح خیلی گرسنه ت بود پاشدم که بهت شیر بدم دیدم واقعا نمیتونی بخوری نمیتونی نفس بکشی و گلو و بینیت به شدت پر شده و نفس کشیدنت سریع و سخت شده! من و بابات خیلی ترسیدیم بغلت کردیم و فورا بردیمت بیمارستان قدس...اونجا خانم دکتر کشیک دستور رادیولوژی داد و پس از مشاهده عفونت تو ریه هات دستور داد بخش نوزادان بستری بشی! بستری شدن تو همان و شروع روزهای عذاب من همان! 9 روز درد و رنج و گریه شده بود کار من...زیر چشمام گود رفته بود و صورتم زرد شده بود...همش بخاطر تو بود نفسم بخاطر اینکه طاقت دیدن عذاب و اذیت شدنتو نداشتم...تو هنوز واسه رگ گیری و سرم و آمپول خیلی خیلی کوچولو بودی! رگ گیری واسه همه مادرها تو اون بخش شده بود کابوس وحشتناک! مادری نبود که بگن بچت رگش خراب شده و گریه ش درنیاد! آخه عزیزم رگ شما خیلی ظریف و کوچولوئه و هر دو روز یکبار خراب میشه برا همین تقریبا تو این 9 روز 5 بار ازت رگ گرفتن...همزمان با گریه های تو منم زار میزدم واقعا دردآور بود...هر وقت پرستارها میومدن بالاسرت با یه ترسی بهشون نگاه میکردی و دل مامان کباب میشد...بدتر از این درد، درد شیر نخوردنت بود چون دکترها دو روز اجازه ندادن بهت شیر بدم میگفتن میپره گلوت و میره تو نایت، خلاصه دیدن گرسنگی تو رنج آورترین لحظات زندگیم بود...هی پستونکتو میزدم تو آب قند میزاشتم دهنت و تو با یه حرصی شدید میکش میزدی بعد که شیرینیش میرفت دوباره مینداختیش و گریه میکردی! تا صبح بالا سرت مینشستم و هر پنج دقیقه یه بار میزدم تو آب قند و میزاشتم دهنت که کمتر احساس گرسنگی بکنی! اولین بار بود در زندگیم نشستنکی خوابم میبرد و در عرض 30 ثانیه خواب هم میدیدم و دوباره بیدار میشدم...
عشق کوچولوم همه ی اینا فداسرت فدای یه تار موت تو فقط اذیت نشی من مهم نیستم اینا رو فقط برا اینکه بعدها بدونی برات نوشتم...عذاب آورتر تر از همه روز ششمت تو بیمارستان بود که درحالی که فکر میکردیم خوب شدی و مرخص میشی با ناباوری دیدیم دوباره مثل روز اولت شدی! همونجوری خرخر سینه و سرفه و...! دیگه از گریه اشک چشمی واسم نموند...خلاصه دکتر طارمیان فوق تخصص عفونی کودکان اومد بالاسرت و چندین آزمایش با چندین داروی قوی برات تجویز کرد که خداروشکر کم کم خوب شدی...البته بگم روز ششم که دکتر خودت دکتر مهرپیشه دوز داروتو زیاد کرد بهش حساسیت نشون دادی یک دفعه از سرتا پات مثل لبو قرمز شد و جیغ و گریه کردی و همزمان خرابکاری تو پوشکت که من با هول و ولا پرستار و صدا کردم بعد از اینکه داروتو قطع کردن خوب شدی! واقعا کاش دکترهای ما بدونن چه دوز دارویی واسه چه سنی تجویز کنن انقدر پسر من اذیت شد... خلاصه تو این مدت یاد گرفته بودم کلی فیزیوتراپیت میکردم و بهت بوخور میدادم و یک لحظه هم چشم ازت بر نمی داشتم...
بگذریم با این نوشته شاید ذره ای فقط ذره ای از درد اون موقع رو برات گفتم شادمهرم ولی بدون عذابش واسم وصف ناشدنی بود...
همه ی فامیل واست نذر و نیاز کرده بودن و دعات میکردن...مامان مریم که از غصه ت خودشم مریض شده بود...خلاصه بدون که خیلی خیلی هوادار و دوستدار داشتی و تو اون مدت کم خودتو تو دل همه جا کرده بودی...
الانم که خونه ایم بازم بینی ت کیپه دیروز بردیمت پیش دکتر امامی که گفت همه چیت خوبه و همه این مشکلاتت بخاطر ریفلاکس معده ت بوده که شیر رفته تو ریه ت و عفونت کرده... دارو داده امیدوارم از ته قلبم که زودی خوب خوب خوب بشی و دیگه هیچوقت انقدر سخت مریض نشی...نه تو و نه هیچ کدوم از دوستات و هم سن و سالات...قول بده بینیت هم زود خوب خوب بشه تا شب عیدی خیال مامانت راحت بشه...
از همه دوستان گل و مهربونم التماس دعا دارم
ببخشید دیگه گاهی هم مطالب میتونه شاد نباشه...دفترچه خاطران پسرمه دیگه معذرت میخوام
دوستت داریم عمر و زندگیمون ... بابات داغون شده بود و همش به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بردیمت عروسی تو اون شب سرد و بارونی! دو بار هم تو اون 9 شبی که ما پیشش نبودیم فشارش رفته بوده بالا و رفته دکتر به حدی که مویرگ های سرش از درد داشته میترکیده دور از جونش...اینا فقط دلیلش عشق بی حد ما به توئه...پس قول بده همیشه سلامت باشی ... همیشه....
راستی قبل از ورودت به خونمون جلو راهت بابات خروس کشت... و نذر کرده که تابستون برات گوسفند بکشه و ببریمت پابوس امام رضا (ع) انشالله...