سال هاپو جونها 1397 مبارک!
سلام چشم و چراغ بابا...مرد کوچیک مادر...
عزیزدلم قندعسلم این وقتها دیگه واقعا علت دیر به دیر آپدیت کردن وبلاگت اینه که هزارماشالله مردی شدی واسه خودت کار و حرف جدیدی معمولا نیست که بخوام برات بگم ،البته گاهی خیلی حرکات و حرفهای بزرگتر از سنت انجام میدی ولی بیشترشو یادم میره...!
سال 1396 با همه بی حوصلگی هاش و بدیهاش برای کل ایران که چندین اتفاق ناگوار از جمله زلزله کرمانشاه و سقوط هواپیما و کشتی سانچی و... بود تموم شد...! امیدوارم سال هاپو جونها دیگه سال خوب و پربرکت و پر از سلامتی و خوشی باشه برای کل ایرانیان و هموطنهای عزیزمون...
پسرمامان همیشه یادت باشه دعای خیر برای همه بکن نه فقط برای خودت، چون آدم باید هرچی برای خودش می پسنده برای دیگران هم بپسنده اونجوری خودت برکاتشو تو زندگیت حس خواهی کرد...
خب از نصایح مادرانه که بگذریم بگم برات از خودت که شعرهای جدید یاد گرفتی، خودت از خودت شعر میسازی شعرها و آهنگها رو واسه خودت تغییر میدی و کلمات دیگه جایگزین می کنی، بعد میگی مامان اجازه میدی چرت و پرت بخونم؟ و بعدش شروع میکنی!!! نماز میخونی با مامان بابات سوره حمد و میخونی بعد برای سجده میخوابی روی مهر پاهاتم دراز میکنی صلوات میفرستی! یه مدت هم فکر کنم از بچه های مهد یاد گرفته بودی لوس حرف میزدی از قصد! مثلا میگفتی مامان بزال من اونو بلدالم باســه؟ جدیدا هم کلمات قلمبه به کار میبری مثلا میگی: بابا من هرازگاهی!!!!!!! با بچه ها دعوا میکنم!
سال تحویل 97 پیش مامان اعظی و بابا مش طیبت بودیم و کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت!
عید یه مسافرت باحال رفتیم همون شمال همیشگی خودمون! سمت لاهیجان، لنگرود، رودسر و املش و انزلی
سیزده بدر هم رفتیم یه جا همون اطراف زیباشهر قزوین خیلی قشنگ و دنج بود و فقط صدای آب و پرنده ها و طبیعت و میشنیدیم
اینجا با بنیامین هی میدویدین هی مینشستین و ادای همو در میاوردین
تولد بابا ناصر هم بازم خودمون با عمه کبری و دادا یاسر و پسرخاله ی بابا و بچه هاش گرفتیم
تولدت مبارک بابا ناصری
یکمم از مهمونی های عید عکس بزارم... البته بعضی جاها زود لباس راحتی پوشیدی!!
اینجا در حال خوااااااابی
اینجا هم پارک سمت خونه باباعلی اینا هست که لاله های بهار روییده اند...یعنی یک لحظه هم نذاشتی ازت عکس بگیریم!
تفلد مامان مژده ت هم 12 اردیبهشت بود که با ولادت امام زمانمون افتاده بود در یک روز، همه با کادوهای قشنگشون مامانیو شرمنده کردن، بخصوص مامان مریم و باباعلی که در اوج گرونی طلا برام گردنبند خریدن و دایی رضا قاب گوشیم که الان نوت 8 سامسونگه خریده و اینم از هنرنمایی داییته روی کادوش
اینم تولد در اداره
امسال اردیبهشت ماه هم امام رضا طلبیدمون رفتیم پا بوسشون به همراه خاله ها و دایی ها و دختر خاله ها ی مامان مژده خیلی هوا خوب بود و خلوت تر بودددددد...
اینجا همش از نردبان قطار میری بالا پایین
یه کم هم از عکسهای مادر و پسری برای سرگرم کردنت توی راه های طولانی در ماشین
با یه خواب نشستنه باهاتون بای بای میکنم